آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

دلنوشته 14

  بوی عیدی، بوی توت، بوی کاغذرنگی، بوی تند ماهی‌دودی وسط سفره‌ی نو، بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! شادی شکستن قلک پول، وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد، بوی اسکناس تانخورده‌ی لای کتاب، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا، شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور، برق کفش جف‌شده تو گنجه‌ها، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! عشق یک ستاره ساختن با دولک، ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه، بوی گل...
3 اسفند 1390

دلنوشته 13

سلام خوشگل مامان در حال حاضر كه خوب هستي ؟ عزيزم ميخوام بهت بگم يه موقعي فكر نكني ازت غافل شدم و نمي يام برات بنويسم ...نه عزيز مامان يه چند وقتي اينتر نت نداشتيم توي اين چند روز خدا رو شكر اتفاق خاصي نيافتاده جز اينكه تو روز به روز داي بزرگتر و خانوم تر ميشي مهربون مامان برات بگم كه نمي دوني چقدر عاشقتم البته توي شيطون بلا حالا تا صدات ميكنم بهت ميگم : خوشگل مامان بيا ميخوام در گوشت يه چيزي بگم خودت زود مياي و ميگي: چي ميدي ميخواي بدي عاشگتم ( چي ميگي ميخواي بگي عاشقتم) زيباي من دوست دارم ، واي كه باور كن باورم نميشه اينقدر زود داري بزرگ ميشي اين روز ها اينجا خيلي سرده ولي از برف و باران خبري نيست فقط سوز و س...
24 بهمن 1390

دلنوشته 12

آوين جون نا هنجار مي شود     ميگي چرا الان برات تعريف  ميكنم اول از همه عشق مامان سلام حالت خوبه الان كه دارم برات مينويسم كه خوبي و خواب يه چند شب پيش يكي از شبكه هاي ماهواره داشت فينال مسابقات كشتي كج       را نشون ميداد و مامان و بابايي هم مدام دنبال ميكردن اين برنامه را ...البته اول برنامه با تيتر بزرگ اعلام  ميكرد كه ديدن اين فيلم براي كودكان ممنوع ميباشد و از انجام اين حركات در منزل خود داري فرمائيد ولي من اصلاٌ فكرش را نمي كردم كه بخواد روي تو فسقلي تاثير بزاره و بي توجهي از خودمون بود تو سرت به بازي خودت بود      ولي مابينش هم ازم...
21 دی 1390

دلنوشته 11

بعد از به غيبت نسبتا طولاني سلام ماماني 10 آذر ماه بابايي براش يه كاري پيش اومد كه مجبور شديم بريم تهران البته قرار بود بعد از عاشورا و تاسوعا بر گرديم ، كه زيادي بهمون خوش گذشت و مونديم حالا برات تعريف ميكنم كه توي اين 20 روز چه اتفتقاتي افتاد و تو چقدر تغيير كردي : وقتي به تهران رسيديم يه راست رفتيم خونه باباايرج تقريباٌ ساعت 2 شب بود كه رسيديم و بابا ايرج بيدار بود ولي عمه اينا خواب بودن البته تو رفتي و عمه جوني رو بيدار كردي ولي چون خسته بودي زود خوابيدي دو روز اونجا بوديم فردا هم عمه فرشته اومد خونه بابا ايرج و كلي باهات بازي ميكرد عمه جونات هميشه ما رو خجالت ميدن و برات كلي هديه خريده بودن شنبه شب قرار بود بريم خونه مادر ع...
7 دی 1390

دلنوشته 10

  سلام عزيز مامان  نمي دونم يه مرتبه چي شد ؟ چرا اينقدر حالت بد شد ؟ ديشب حالت كاملاٌ خوب بود و تا ساعت يك شب هم بيدار بودي و با هم بازي ميكرديم وخيلي راحت هم خوابت برد حتي اون چند كلمه اي هم كه هر شب با هم حرف ميزنيم ديشب نزديم چون تو زودي خوابت برد...... صبح با صداي جيغت ساعت 5 صبح از خواب پريدم سريع خودمو رسوندم بالاي تختت.....اول فكر كردم خواب ديدي و ترسيدي زودي بغلت كردم و بوسيدمت و بهت گفتم مامي خواب ديدي.......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتي نه ماما....دلم درد مي انه    گفتم فدات بشم الان ميرم برات عرق نعنا ميارم تا اومدم بزارمت توي تختت و برم كه تو مخالفت كردي توي بغلم بودي داشتم ميبردمت سمت يخچال كه گلاب به ...
30 آبان 1390

دلنوشته 9

سلام خوشگل خودم ميدونم بازم يه كم بد قولي كردم بهت قول داده بودم زود به زود بيام و خاطرات خوب با تو بودن را برات به يادگاري بزارم روزها در كنار تو شيرين ميگذره تو روز به روز بزرگتر و خواستني تر ميشي اين روزها كه يه كم غيبت داشتم ماماني مهمون خونمونه و تو از بودنش خيلي خوشحالي بازم مثل هميشه ماماني برات يه عالمه سوغاتي آورده لباس ، شال و كلاه و دستكش اسباب بازي ودمپايي دستش درد نكنه خيلي دوستت داره اين روزها اتفاق خاصي نيافتاده جز اينكه تو خانوم تر شدي  و مهربون تر بعضي روزها ميبرمت سرزمين شادي چون اينجا هوا خيلي سرده اين مكان سرپوشيده بهترين جا براي تفريح و بازي توه وقتي ميرم كارت بازيتو شارژ ميكنم خودت ميگيري دستت ، ميري ...
28 آبان 1390

دلنوشته 8

  سلام عشق مامان سلام همه وجودم سلام شادي آورتمام زندگيم ، معنابخش روزهاي پوچم سلام ميدوني نازدونه چرا اينقدر شارژم ؟ چون خيلي بانمكي چون وادارم ميكني كه بخندم از وقتي تو اومدي ديگه تو خودم خلوت كردن معني نداره چون تو نميزاري....و اما اين روزها اين روزها علاوه بر اينكه باهات بازي ميكنم و تمام وقتم رو صرف تو ميكنم تا كمتر دلتنگي بكني و دلم نمي خواد اين تنهايي و غربت روي تو اثر بزاره يه نيم ساعتي هم در روز باهات اسم ميوه ها ، رنگ ها ، مفهوم شب و روز، اعداد و..... رو كار ميكنم ....اما امروز تصميم گرفتم باهات يه شعر رو تمرين كنم تا كاملاٌ ياد بگيري ولي اينقدر اتفاقات جالب افتاد كه خودم يادم رفت داشتم باهات چي رو تمرين...
12 آبان 1390