دلنوشته 30
شنبه : ١٧/٠٤/٩١
یکشنبه : ١٨/٠٤/٩١
عمر مامان كل اين دو روز رو به بهونه گيري هاي تو گذشت حتي ديگه پارك هم نمي اومدي و مدام گريه ميكردي البته حق داري هر روز صبح وقتي چشم باز ميكردي دور و برت شلوغ بود و حالا بعد از يك ماه دو باره تنهايي و تنهايي و تنهايي
بميرم برات
تنها شانسي كه آوردم اين دفعه مريض نشدي فقط يه كم اشتهات كم شده كه اونم اميدوارم به مروز زمان خوب بشه باور كن دارم از كمر مي افتم مدام توي بغلمي و داري نق ميزني
دوشنبه : ١٩/٠٤/٩١
يه چند وقتي بود كه بابا داريوش يه مريضي كوچيك داشت و امروز وقت عمل گرفت و رفت واسه عمل روز خوبي نبود كلاٌ اسم اتاق عمل كه مياد من استرس ميگيرم با اينكه بابايي زحمت كشيد و از صبح با بابا داريوش بود و مدام به من هم زنگ ميزد ولي تمام مدتي كه بابا داريوش توي اتاق عمل بود رو گريه كردم تو هم مدام مي گفتي مامان من اذيتت كردم ببخشيد گريه نكن
خدا رو شكر به سلامت كامل از اتاق عمل اومد بيرون چون ريه هاش مشكل داشت من خيلي نگران بيهوشي كامل بودم
و باز هم چون كسي رو نداشتم كه تو رو بزارم پيشش نتونستم برم ملاقات بازم گريه كردم
بابايي ساعت 8 اومد تا يه سر به ما بزنه و دوباره بره بيمارستان وقتي چشماي من و ديد گفت بلند شو لباساتو بپوش ببرمت بيمارستان وگرنه تو تا خود صبح ديونه ميشي از بس گريه ميكني
رفتيم بيمارستان و بابايي چون ساعت ملاقات گذشته بود با هزار خواهش و تمنا گذاشتند من برم تو
خيلي جلوي خودم رو گرفتم تا گريه نكنم يه چند دقيقه اي پيشش موندم و بعد اومدم پايين تا بابايي ما رو بيار خونه و برگرده پيش بابا داريوش كه البته هر كاري كرد بابا داريوش نگذاشته بود بابايي پيشش بمونه و گفته بود بچه ها تنهان برگرد خونه و صبح زود بيا
سه شنبه ٢٠/٠٤/٩١
صبح وقتي از خواب بلند شدم خبري از بابا نبود فهميدم رفته بيمارستان تا كاراي ترخيص بابا داريوش رو انجام بده
حالا هم ناهار پختم و چشم انتظارم تا آقايان پدر تشريف خود را بيارن
تقريباٌ ساعت نزديك هاي 3 بود كه بابا داريوش اومد خونه ولي از درد به خودش ميپيچيد و دل مامان براش كباب بود ناهار رو خورديم ولي مگه بابا داريوش تونست بخوابه
اميدوارم زود تر خوب بشه
چهارشنبه : ٢١/٠٤/٩١
امروز از اينكه بابا داريوش پيشتت خدا رو شكر ميكنم چون كمتر بهونه ميگيري ولي دلم خيلي براش ميسوزه چون درد داره نميدونم چرا دكتر براش مسكن تجويز نكرده به همين خاطر مامان دكتر شد و به بابايي گفت زحمت بكشه و چند تا شياف ديكلوفناك بخره چون اون روزايي كه ماماني به خاطر تو مجبور بود بياد بيمارستان با همين شياف ها سر پا ميموند تا بياد پيش فرشته اش
بازم ياد اون روزا افتادم
گريههههههههههههههههههههههه
ميگم فصل غوره است يا مامان دست به آبغوره گرفتنش خوب شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
يه مشكل براي عمو حسين پيش اومده و بابا ايرج خيلي ناراحته و من مدام وقتي ياد چهره مظلوم بابا ايرج مي افتم با برديا گريه ام ميگيره
وقتي ميبينم باباي مظلومم چطور از درد به خودش ميپيچه و صداش در نمياد ، نه ميتونه سولفه كنه نه عطسه گريه ام ميگره
و اين همه اتفاق باعث ميشه كه مامان اين روزا زياد گريه كنه و بابا داريوش مدام بهم ميگه مگه من دارم ميميرم كه اين همه گريه ميكني وباز هم پدر خوبم نميدوني كه تو تنها يكي از دلايل گريه هام هستي
بنچ شنبه :٢٢/٠٤/٩١
امشب اينقدر بهونه گرفتي و گريه گردي كه همه كلافه شديم
ميدونم تمام استرس هاي من روي تو هم تاثير ميزاره آخر سر هم ببين با چه اخمي خوابيدي
دوست دارم عزيزم
جمعه : ٢٣/٠٤/٩١
خدا گويد :
تو اي زيباتر از خورشيد زيبايم ،
تو اي والاترين مهمان دنيايم
بدان آغوش من باز است ..... شروع كن يك قدم با تو ، تمام گامهاي مانده اش با من .........