مادرانه
وقتی مادر میشی از همون روزهای اول بزرگ شدن بچه ات رو ثانیه به ثانیه جلو چشمات می بینی و اون ته ته های دلت دوست داری بزرگ بشه. بزرگ و موفق.
وقتی هفته اول تو مطب دکتر برای چکاپ های روتین نوزادت رو تو بغل گرفتی و مادر کنار دستیت ازت می پرسه کوچولوتون چند وقتشه؟ فوری جواب میدی ۳ روزشه حتی می تونی بگی ۷۹ ساعت ۲۳ دقیقه اشه (درحالیکه جای بخیه هات هنوز دارن ذوق ذوق می کنن ولی تو دلت داره قند آب میشه از اینکه بالاخره بعد ۹ ماه بچه ات رو به آغوش کشیدی)
وقتی چند وقت بعد تو همون مطب یه مادر دیگه ازت می پرسه کوچولوتون چند وقتشه؟ میگی مثلا ۴۵ روز (در حالیکه چشمات از بی خوابیهای مکرر شبانه که قبلا هییییچ تصوری ازشون نداشتی دارن پیلی پیلی میرن ولی بازم خوشحالی)
وقتی چند وقت بعد .... میگی ۱۴ ماه (در حالیکه دیگه نای ایستادن نداری از بس در طول روز دولا شدی آشغال از رو زمین جمع کردی که وروجکت یه وقت طی عملیات فتح نقاط دست نیافتنی خونه چیزی ناجوری تو دهنش نذاره یا تلو تلو خوران با سر نره تو میز)
وقتی چند وقت بعد.... میگی ۱ سال و ۷ ماه (در حالیکه یه سر داری هزار سودا و گره خوردی بین کارهای خونه و بچه و .......)
وقتی چند وقت بعد ....میگی ۲ سال (در حالیکه دخترکت داره شمع تولدش رو فوت میکنه تو دلت فکر می کنی انگار معجزه ای رخ داده که تو تو این ۲ سال دوام آوردی و جان به جان آفرین تسلیم نکردی!)
و وقتی چند وقت بعدش موقع بازی کردن از پاره تنت تو بارک ازت می پرسم کوچولوتون چند سالشه و می گی ۲ سال نیم و ازت می پرسم دقیق چند وقتشه تو در حالیکه داری ماههای سال رو میشمری میگی دقیق ۲ سال و ۹ ماه و خودت از شنیدن صدای خودت تعجب می کنی!!!! با خودت میگی واقعا ۲ سال و ۹ ماه؟ یعنی اینقدر زود گذشت یعنی انقدر بزرگ شدی؟ یعنی اینقدر عمر سریع داره سپری میشه؟ همه آنچه که تو این ۳۳ ماه اتفاق افتاد مثل یه فیلم با دور تند از جلو چشمم رد میشه. انگار همین دیروز بود که بعد از ۱۰ ساعت موندن تو بیمارستان و درد کشیدن صدای گریه ات رو نشنیدیم و من و بابا از شوق دیدن ، دیدن صورت قرمز و دهن و دماغ دلمون میلرزید
انگار همین دیروز بود که لحظه شماری می کردم برای غلت زدن و سینه خیز رفتنت
انگار همین دیروز بود که لحظه شماری می کردم برای راه افتادنت که الحق خون به جیگرم کردی
انگار همین دیروز بود که یکی یکی کلمات رو یاد گرفتی
انگار همین دیروز بود که تولد دو سالگیت را جشن گرفتیم
نمی دونم چرا ترس تمام وجودم رو گرفته ترس از اینکه زمان اینقدر سریع داره می گذره و من احساس می کنم دارم ازش عقب می افتم.
دوست دارم از لحظه لحظه با تو بودن و بزرگ شدنت لذت ببرم. دوست داشتم تمام این لحظات رو می شد ضبط کرد تو وجودم تو گوشت و پوست و استخونم.
همیشه دوستت دارم فرشته کوچک زندگی من