آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

دلنوشته 37

1391/6/24 1:55
904 بازدید
اشتراک گذاری

 

❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

 تا حالا هم ما تا الان یکی یک بار شنیدیم که یکی از بشت بلند گوش داره داد میزنه که..... اینجا همه چی در همه !!!! حالا اونم جریان فکر درگیر من و دل بر منه

اگه لطف کردی و  خوندی نگو اینا که ربطی به هم نداشت!!!!!!!!!!! 

فقط میخوام بنویسم تا ذهنم و یه کم خالی کنم .... ببخشید

عشق مامان سلام شکلکهای جالب آروین

اولین تصویری که به ذهنم میاد تویی .... بس سلام آرزوی محال من

 به ساعت روی مانیتور که نگاه میکنم میبینم ساعت دقیقاٌ یک نیمه شبه بعد خودم به خودم میگم بس خوابت نمیاد ... تو دیگه کی هستی یه سور زدی به تراکتور از صبح ساعت 8 تا الان یه لنگه با داری راه میری تازه بازم احساس خستگی نمیکنی اومدی نشستی بای این ماسماسک

بعد به خودم محیب میزنم که نه منم و قولم ... به نازدونم قول دادم که هر روز براش خاطراتشو بنویسم اونم روز به روز و الان یه هفته عقبم ... ولی باور کن تقصیر من نبود

چی کار کنم با این همه احساسی بودن تو

بعد از رفتن عمه اینا یه دو روزی بهونه میگرفتی که این غالباٌ توی رفت و آمد ما به تهران یا مهمون به خونمون عادیه و من معمولا سعی میکنم تا چند روز با دلت راه بیام ولی دقیقا از ÷ری شب دیگه کاملا ٌ اشتهاتو از دست دادی یعنی اینکه روزی 6 تا قاشق بیشتر نمیخوردی اونم با زور هاراگیری تازه اون چند تا قاشقم بعضی از موقع ها بالا می آوردی

دکتری من و آقای بدر گل کرد که اشکال نداره ممکنه سر دلش گیر داشته باشه

تا دیشب که خودت خانومی رو تموم کردی و بعد از شب به خیر گفتن رفتی توی تختت خوابیدی

یه ساعت بعد صدام کردی

اومدم بیشت و گفتم جان مامان چی شده ؟؟؟

گفتی مامان فردا منو میبری دکتر من خیلی حالم بده شکلکهای جالب آروین

و این یعنی اینکه انگار یه سطل آب سرد ریختن روی من ... بوست کردم و خوابوندمت بعد خودم به خودم گفتنم ای مامان بی خیال تو باید اینقدر بی توجهی کنی که بچه به صدا در بیاد..... که منو ببر دکتر

این شد مایه آبغوره گیرمون تا صبح

صبج وقتی از خواب بیدار شدی با بابایی بردمت دکتر شکلکهای جالب آروین

دکتر بعد از یه معاینه کامل گفت یه کم  روده هاش ورم داره شکلکهای جالب آروین

گفتم آقای دکتر ناخن میخوره؟؟؟؟؟؟؟

یه نگاه اندر در سفیحه به من و بابا کرد و گفت :

ناخن خوردن توی این سن بچه ها جنبه روانی داره و اصلاٌ دست خودشون نیست

یعنی یا از محیط زندگی خونشون راضی نیستن

یا احساس تنهایی بیش از حد میکنن..... یا از دوری کسی ناراحته

یه نسخه بیچید داد دستمون و موقع خداحافظی ازت برسید : خوب آوین خانوم الان که از بیش من رفتی میخوای بری کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و تو بدون معطلی جواب دادی خونه عمه شوراندیز ( عمه شور انگیز ) بعدم برم خونه مامانی ( یعنی مامان من )

دکتر ازمون خواهش کرد یعنی از من و بابا که چند لحظه روی مبل بشینیم من و بابا هم اطاعت کردیم

بعد یه کاغذ گرفت دستشو اومد دست تو رو گرفت برد ÷شت میز خودش نشوند و بهت گفت یه نقاشی یادگاری برام بکش

گفتی من مداد رنگی ندارم

یه مداد قرمز داشت داد دستت و تو هم شروع کردی به نقاشی کردن  در حین نقاشی کردن هم هی ازت سوال میبرسید :

خوب آوین خانوم رفتی خونه عمه جونت منم میبری

نه !!!!

دکتر چرا ؟؟؟

آخه عمو بیدوز (بهروز ) از غریبه ها بدش میاد تو که دوست ما نیستی تو آقا دکتری

دکتر : باشه خودت برو

دیگه جای دلت نمیخواد بری؟؟؟؟

چرا بیش فنقوق(فندوق ) عمه فرشته خیلی کوچمولوه به من و بردیا میگه دیوووووووووووانه

بعد سر حرفت باز شد

من یه قلک دارم بابام بهم هر روز بول میده میریزم توش میخوام برم برای مامان ناهید یه عینک بخرم یه دونه هم برای عمو بیدوز که باهاش کشتی گرفتم نشکنه ناراحت بشه

برای بابا ایرجم یه بولیز.... برای مامانیم هم یه دندون میخرم ....برای عمه فرشته و دایی شاهینم یه بول میدم به خدا که بهشون یه بچه بده

یه داداشی هم برای خودم میخرم

برای نیلوفرم شیر میخرم .... برای بابام بنزین میخرم تا میخواد منو ببرم تهران بنزینش تموم نشه

برای عمه شور انگیزم یه چادر میخرم .... عمو بهروز خرید ولی باره بود

دیگه بولم تموم شد برای عمو حسینم کوفت میخرم

نقاشیت تموم شد دکتر ازت برسید اینا چیه کشیدی :

گفتی من بلد نبودم عسل یادم داده این خورشیده این خونه است اینم ماشینه

دکتر به بابا گفت این بچه یه نویسنده تمام عیار سر شار از محبت ... توی صحبتاش یاد همه کرد حتی خدا

با احساساتش بازی نکنید به هیچ وجهه ممکن و خیلی از حرفهاشو جدی بگیرید

بعدم یه بوست کرد و گفت تو خستگی امروزمو به در کردی همیشه سلامت باشی

اومدیم از مطب بیرون و داروهاتو گرفتم و اومدیم خونه ولی باز هم امروز نه ناهار خوردی و نه شام

شب به بابا گفتم بس اینایی که با بچه هاشون میرن خارج چی کار میکنن ؟؟؟؟؟؟؟

حالا هم بد جور بی خوابم

همه اش از خدا میخوام که کمکم کنه تا بتونم خوب بزرگت کنم و امیدوارم توی تربیتت هم چیزی کم نزارم

جون مامان فردا غذا بخور دارم دیونه میشم

دلم یه کم آروم شد ولی دیدم اگه بخوام بازم بنویسم صدای خاله ها در میاد که این چه بستیه چرا اینقدر طولانی ....میرم خدافظ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

نارینه
24 شهریور 91 2:45
عزیز دلم ... نگران نباش .. ایشالله زود زود بشه همون آوین شاد خودمون میگما ... تا حالا به مهد کودک یا این کلاسای رایگان فرهنگسراها فکر نکردی ..؟ حالا نه هر روز ... هفته ای دو سه روز ببریش با هم سن و سالاش سرگرم بشه خیلی براش خوبه ها ... کمتر دلتنگی میکنه
مامان گیسوجون
24 شهریور 91 19:48
سلام عزیزم تو رو خدا از طرف من حسابی این دخمل با احساسم رو ببوس به خدا اشکم رو در آورد الهی همیشه سلامت باشه الهی هیچ وقت مریض نشه عشق خاله دوستت دارم بوسسسسسس
عمه
24 شهریور 91 22:14
همه دردم این بود عشقش بودم وقتایی که عشقش نبود میپرسی تو حالی از دل غمگین و بیمارم / ولی من هر کجا باشم ، خیالت را به سر دارم . مینویسم؛ “دوستت دارم” نگو تکراریست،شاید روزى نباشم که تکرارش کنم آوین جونم وقتی به آسمان نگاه میکنم خوشحال میشم چون با وجود فاصله ها ، زیر یک آسمونیم .
عمه
24 شهریور 91 22:16
مهربانیت را با دلم پیوند زدم تا از تو دور بودن را احساس نکنم ، اما باز دلتنگم .
عطیه
24 شهریور 91 22:17
شبات ستاره بارون ، چشات بدون بارون / بدون که من همیشه ، به یادتم فراوون .
مامان گیسوجون
29 شهریور 91 10:56
روز آوین گلم مبارککککککککککککک
مامان نسترن
30 شهریور 91 10:17
روزت مبارک دختر گل. الهی همیشه پاک ومعصوم بمونی عین بچگی هات.