آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

دلنوشته 31

1391/4/29 13:48
1,187 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

  شنبه :24/04/91

امروز بابا داريوش وقت دكتر داشت و صبح  بعد از خوردن صبحانه رفت دكتر

اين چند روز كه پيشمون بود براي تو بهتر بود

ديشب با عمه شوري خيلي حرف زدم ميخنديد ولي غم تمام كلامش رو پر كرده بود

بابا داريوش اومد و ناهار خورديم تو نخوابيدي زيباي من ولي بقيه يه چرتي زدن بعد از ظهر هم مونديم خونه

غروب با  بابا داريوش رفتين توي ايوان تا يكم بازي كني آخه بابايي نميزاره تو تنهايي بري تو ايوان ميترسه با اينكه ديوارهاي ايوان بلنده ولي بازم احتياط ميكنه ... شماها توي ايوان بوديد منم داشتم چاي دم ميكردم از تنها كاري كه واقعاٌ متنفرم كه ديدم بابا داريوش داره ميخنده اومدم پرسيدم چي شده ؟؟؟؟

ميگه آوين گفت : بابايي اون جارو رو بده .... بهش گفتم بابا جان من نميتونم دولا بشم دلم درد ميكنه .... بعد تو هم بهش گفتي: بابايي ديگه بلند شدي ناز نكن اون جارو رو بده

امان از دست تو

دائي شاهين زنگ زده تو زودي رفتي گوشي رو برداشتي ازت ميپرسه بابا داريوش حالش خوبه ميگي آره رفته دماغشو عمل كنه منم بزرگ بشم ميخوام برم دماغمو عمل كنم

به ماماني زنگ ميزني مثل مادر بزرگها لباتم غنچه ميكني ميگي : ماماني ديدي بابا داريوش سيگار كشيد مريض شد بردنش عملش كردن

ازم ميپرسي مامان من چه جوري اومدم پيشت ؟؟؟؟؟

ميگم خدا يه دعايي كرد تو اومدي توي دلم بعد كه بزرگ شدي مامان رفت بيمارستان عمل كرد تو دنيا اومدي

حالا ديروز داشتم جاي عمل بابا داريوش رو كه از حموم اومده بود رو سشوار ميكشيدم اومدي بهش ميگي:

بابايي رفت پيش خانوم دكتر عمل كردي نيني از دلت در بياره

خداي من شكرت اميدوارم فردا روز خوبي باشه با خبر هاي خوش

 

 

يكشنبه : 25/04/91

امروز صبح تا اومدم از خواب بلند بشم ديدم بابا داريوش از فرصت استفاده كرده و رفته بيرون

زود بهش زنگ زدم ببينم صبحونه نخورده كجا رفته كه ديدم گفت رفتم خونم بابا جان

باور كن اين چند روزم به زور توي رختخواب نگهش داشتم مگه بند ميشد

بازم شاهكار بود آدم ارتشي يه چن روز توي جا بخوابه از بابام محال بود يادمه چند سال پيش هم كه كليه اش رو عمل كرديم تا از بيمارستان مرخص شد رفت سر كار ............

اميدوارم هميشه سلامت باشه

ديدم تو خوابي منم بيكار اومدم وب

يه سرزدم ديدم همه خوابن و خبري نيست ولي چند تا نظر داشتم يه كم خوشحال شدم

يه چند وقت پيش به يكي از دوستان عزيزم قول داده بودم خاطرات زايمانم رو بگم براش .....سخت بود تكرارش برام ولي چون ازم خواهش كرده بود دوباره امروز منم براش نوشتم ..... گفتم و نوشتم و گريههههههههههههههههههههه كردم ديگه خطهاي آخر به زور چشمام باز ميشد

سرم داره منفجر ميشه وقتي بابايي اومد فهميد گريه كردم سفره رو چيندم تا ناهار بخريم ديدم بابايي غذا نميخوره گفتم پس چرا شروع نميكني

بد جنس ميگه : آبغوره اش كمه .... تو يه نمه دست به كار شو   ......!!!!!!!!!!!!!!

بهم هشدار داده تا اطلاع ثانوي گريه تعطيل..... ما هم گفتيم چشم

بعدم بهمون گفت بعد از ظهر زود تر مياد تا بريم براي شما يخچال و تلويزيون سفارشي رو تحويل بگيريم

الانم كه دارم مينويسم شما خوابي لالا

بابايي بعد از ظهر اومد و رفتيم پيش دوستش

يه ال سي دي 21 با يه دي وي دي خريديم با يه يخچال كوچولو

مباركت باشه عزيزم ( اينم كادوي تولد ماماني و دائي شاهين كه زود تر از روز موعد دادن ..... البته بابايي هم يه مقدار گذاشت روي پول كادوها )

بابايي وقتي ديد منم دختر خوبيم بهم گفت اخلاقتو خوب كن شايد يه ماشين لباسشويي هم براي تو خريدم البته ميدوني كه بابايي خرداد ماهي وامروز يه چيزي ميگه و فردا ميزنه زيرش هر روز يه رنگه ........

شوخي كردم تا حالا هر چي قولش رو داده خريده دير و زود شده ولي خريده برام

حمل بر بي ادبي نباشه و جلف بازي دلم يهو خواست يه ماچي از آقاي پدر بكنم برم تا بيخيال اين افكار پليد نشدم فكر شومم رو عملي كنم

 

دوشنبه : 26/04/91

باور كن نفسم اصلاٌ نميدونم كه چه جوري تهران كه هستيم هم صبح از خواب دير بلند ميشي و هم ظهر ميخوابي تازه شبها هم سر ساعت 12 خوابي ولي اينجا با اينكه ظهر ها نميخوابي شب پدري از من در مياري كه نگو ..... همين ديشب تا ساعت 3 بيدار بودي هر از گاهي هم كه من خوابم ميبرد تو پلكهامو و با اون انگشت هاي كوچولوت ميكشيدي بالا و ميگفتي مامان خوابيدي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جان مادر اگر خواب هم باشم كه تو بيدارم ميكنم

ياد عسل افتادم .... عسل هم وقتي عمه ظهر ها طالقان مي اومد بخوابه بهش ميگفت مامان خوابي اگه خوابي چشماتو نبند باز بزار

دلم ميخواد ريز به ريز وقايع رو برات بنويسم از غم بگير تا شادي از اخم بگير تا لبخند............. ولي نميشه

برات همه خوشي ها و شادي ها رو مينويسم تا  هيچ وقت تلخي زندگي رو نخوني در ضمن نميشه همه چي رو نوشت چون  پست ها طولاني ميشه اونوقت حوصله ات سر ميره بخونه نفسسسسسسسسسسم

ولي بهت قول ميدم وقتي بزرگ شدي و براي خودت خانومي شدي اگه الزايمر نداشتم همه چيز رو ريز به ريز برات تعريف كنم

عصري يه بارون رديفي اومد كه نگو .... منم كه بارون نديده ، عاشق بوي خاك  زودي رفتم همه پنچره ها رو باز كردم و تو رو بغل كردم رفتيم پشت پنجره

بهت گفتم : ديونه كنندست نه ؟؟؟؟ عاشق اين بوي خاك بارون خوردم ...... حالا مونده تا حرفهاي منو درك كني زياد مونده ..... بزار دلت درگير يه نگاه بشه بعد حسرت نم بارون رو داري تا بري زيرش  قدم بزني

وووووووواي برقها رفت

سفت تر بغلت كردم دست اداره برق درد نكنه با اين اوصاف همه چي تكميل شد

بوي بارون .... نسيم ملايم ..... اتاق نيمه تاريك  و يه بغل عشششششششششششششق

براي اولين بار به جون اداره برق كلي دعا كردم چون اگه از اين يهويي تاريك شدن نميترسيدي عمرم توي بغلم آروم ميگرفتي باور كن تا بغلت ميكنم مدام ول ميزني

مامان چرا حرف نميزني من ميترسم !!!!!!!

نترس عشقم من پيشتم

برات خيلي حرف زدم از همه چي گفتم !!!! گنگ بودي ميدونم چون ، مغز كوچيكت گنجايش اين همه حرفهاي  گنده ، گنده رو نداره

در آخر هم بازم عذاب وجدان اومد سراغم هزار با بوسيدمت و گفتم مامان رو ببخش !!!!!

آخه مشهد كه بوديم  خيلي شلوغ بود پر از عرب هاي وحشي و تو مدام دست منو ول ميكردي و ميخواستي شيطوني كنم من احمقم كنترلم رو از دست دادم و دو تا زدمت ..... خدا لعنتم كنه  حالا هر موقع ياد اون روز ميافتم عذاب وجدان ميگيرم و ازت هزار مرتبه عذر خواهي ميكنم .................ببخش گلم

 

 

سه شنبه : 27/04/91شکلکهای جالب آروین

اين تهران رفتن ها  و با بچه ها بازي كردن ها هميشه به جزء دلتنگي هاي شديدت  يه ره آورد خوب هم  به همراه داره .

اوايل كه رفته بوديم تهران من براي بچه ها با چادر خونه درست ميكردم  و  بچه ها ( عطيه عسل و برديا ) با هم خاله بازي ميكردن و تو فقط با تعجب نگاه ميكرديشکلکهای جالب آروین

وقتي رفتيم طالقان يه روز ديدم داري داد و فرياد ميكني اومد توي اتاق و گفتم چي شده ؟؟؟؟؟

عطيه گفت : زندائي داريم خاله بازيم ميكنيم به آوين ميگم تو آبجي عسلي هي داد ميزنه ميگه نه من آويننننننننم

تازه به موضوع پي بردم كه تو اصلاٌ خاله بازي بلد نيستي ، بميرم برات كسي نبوده تا تو باهاش بازي كني و ياد بگيري ، حتي تا به حال به ذهن خودم هم نرسيده بود تا باهات بازي كنم و ياد بگيري ...... خلاصه ديدم الان بهترين زمانه

اول عطيه رو توجيح كردم كه آوين خاله بازي بلد نيست و بعد به شما توضيح دادم كه مامان اين بازي درست كه اسم تو آوينه ولي توي اين بازي كه اسمش خاله بازيه شما هم ميتوني جاي مامان بازي كني هم جاي آبجي عطيه .... و شما قانع شدي و يه كم متوجه  شدي البته به همين راحتي هم كه نوشتم نبوداااااااااااا....... فكم كش اومده بود ، دهنم كف كرده بود از بس توضيح دادم آخرش هم كه كم آوردم بقيه توضيح دادن  ماجرا رو سپردم به عطيه 

روز اول بازي يه كم بد غلقي كردي ولي بعدش اون يك هفاه اي كه طالقان بوديم هر روز با بچه ها خاله بازي ميكردي و من از اين دنياي كودكانتون لذت ميبردم

البته خاله بازي شما نسبت به خاله بازي دوران ما ورژنش تغيير كرده بود

زمان ما مهموني كه ميخواستيم بريم دست عروسكمون كه بچمون بود رو ميگرفتيم و راه ميافتاديم

ولي

زمان شما عطيه دست بچه هاشو ميگرفت .... سوار ماشينش ميشد و ميرفت در شركت آقاي پدر ( برديا) و بعد از كلي ناليدن از ترافيك و اذيت كردن بچه ها ميرفتيد مهموني

ببخشيد از اصل مطلبم دور شدم ............

حالا تو هم امروز از من خواستي تا برات با چادر خونه درست كنم ... منم برات درست كردم ديدم چه ماه داري خاله بازي ميكني  با عروسكات البته اسمشون همون اسم بچه ها بود و شخصيتشون هم فرقي نكرده بود

عطيه : مامان   برديا : آقاي پدر   شما و عسل : فرزندان خانواده

يهو به ذهنم رسيد وقتي 5 ماهه بودي دائي شاهين برات چادر بازي خريده بود منم زودي رفتم  از توي كمد درش آوردمو برات وصلش كردم خدا ميدونه چه ذوقي ميكردي

حالا خدا بخواد يه نيم ساعتي توش داري بازي ميكني

 

 

چهارشنبه :28/04/91

گل مامان امروز كلاٌ به كلافه گي اينكه ناهار و شام چي بپزيم گذشت شکلکهای جالب 
آروین

دست آخرم يه قابلمه پر در حد تيم ملي لوبيا پلو پختم كه هم ناهار بخريم و هم شام از حرصصصصصصصصصم شکلکهای جالب آروین

امروز بچه خوبي بودي چشمت نكنم زياد بهونه نگرفتي فقط همه اش ميگي خودم ..... و اين خودم يعني يه مقدار كاراي خطرناك البته تا جايي كه ضرر نداشته باشه و بابايي هم خونه نباشه آزادت ميزارم چون ميدونم كه الان اين خود  استقلالي اقتضاي سنته

ولي خدايي بعضي جا ها هم كم ميارم

خدا صبرم بده مادرررررر

امروز اومدم قفس فنچ ها رو تميز كنم ديدم بلهههههههههه  تخم گذاشتن ولي بي عاطفه ها از 10 تا 7 تا شو خورده بودن

منم كه حسسسسسسسساس قفس به دست با آقاي پدر رفتيم مغازه پرنده فروشي ، آقا پيره مهربون گفت هنوز فنچ مادره به سن تخم گذاري نرسيده به همين خاطر تخم هاشون پوچه ميخورن  بايد بهشون مولتي ويتامين بدي اونم جوشان

ما هم اطاعت امر كرديم رفتيم خرديم

ولي از فنچ نره خيلي حرصم گرفت بچه گير آورده

اينم عكس تخم هاشون حالا از اين يه ذره چه جوري جوجه دنيا مياد به اين كوچولويي و زنده ميمونه خدا عالمه

 

 

 

پنچ شنبه:  29/04/91      

 

امروز تولد عمه شور انگيز ه

 

عمه جونم تولدت مبارك

خدا نخواست تهران باشيم امشبو بيفتيم خونتون ولي چون ميدونم مياي بهم سر ميزني برات يه تولد كوچولو گرفتم

 

اميدوارم 120 ساله بشي خواهر

بعد عطيه عصا بده دستت...... يه چارقد گلي....... دست توي دست ببرتت پارك

 

 

جمعه : 30/04/91

خيلي خوشم اومد شما ها هم بخونيد ..... با حاله

 

ته ديگه طلايي رنگ خوشمزه هم نشديم دو نفر سرمون دعوا كنند

شلغمم نشديم يكي كوفتمون كنه خوب شه.....!!

ويرگول هم نشديم هر كي بهمون رسيد مكث كنه


قره قوروتم نشديم دهن همه رو آب بندازيم

لاك پشتم نشديم گشت ارشاد نتونه به لاكمون گير بده

خربزه هم نشديم هر كي مي خورتمون پاي لرزمون هم بشينه

موبايل هم نشديم ، روزي هزار بار نگامون كني

پايان نامه هم نشديم ازمون دفاع كنن

درياچه اروميه هم نشديم دورمون حلقه انساني تشكيل بدن

آهنگ هم نشديم ، دو نفر بهمون گوش كن

مانيتور هم نشديم ازمون چشم بر ندارن......!!!!!

شريعتي صبح تا شب سيگار ميكشيد همه ميگفتن: بابا از فكرشههه ، شريعتييييييي ، از روشنفكريشهههههه ، حالا ميري مغازه كبريت واسه خونه بخري همه ميگن سيگاري بدبخت ، شريعتي هم نشديم لاقل هر كار ميكنيم بگن اين ميفهمه چيكار ميكنه

به استاد ميگم استاد شما كه 9 دادي حالا اين يه نمره هم بده ديگههههههههه ، يك نگاه عاقل اندر ديوانه كرد دست گذاشته رو دوشم ميگه برو درس بخون پسرم ، استادم نشديم شخصيت كسي رو خورد كنيم

كيبورد هم نشديم ملّت به بهانه تايپ يه دستي به سر و كلمون بكشن.....

كلاه هم نشديم ملت رو سرگرم كنيم

اي خدااااااا! بختك هم نشديم بيفتيم رو ملت

آن شلي هم نشديم كسي بهمون بگه آنه روزاي غريبانه ات چگونه گذشت!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان گیسو جون
29 تیر 91 17:24
سلام عزیز دلم
وایییییییییییییی یک دنیااااااااااااا معذرت می خوام که باعث شدم کلی گریه کنی
اما خداییش خودمم کلی گریه کردم چون با تمام وجودم درکت می کردم
خدا نکشتت با این پست هات ههههههه وای از دست آوین و کاراش کلی می خندم خدا حفظش کنه خدا نگهدارش باشه
خیلی دوستش دارم خیلی
این پست جمعه هم بسیار روبه راهمون کرد بسی جای تشکر دارد دوستم
می بوسمت عزیزم


مرسي مهربونم

ملی مامان میکاییل
29 تیر 91 22:29
ماشالله چه پسته طولانی اما قشنگی یادم رفت چی می خوام بنویسم اول اینکه این آخریه خیلی باحال بود ای بابا خواهر ما هیچی نشدیم !!!
منم دلم از اون بارونا خواست
چادره آوین خیلی خوشگله
فداش شم اینقدر خوشگله ماهه
بلبل زبون که بود بلبل تر هم شده
بعدشم اون خاطره رو کجا به مامان گیسو گفتی منم برم بخونم
دیگه یادم نمیاد همین
اها !!! آی لاو یوووووو


مهربونم ، دوست خوبم
همين طوري هم نصفي از خاطرات دخملي رو براش نمينويسم .... ميدونم پست هام يه كم طولاني ولي .......
براي مامان گيسو پست خصوصي گذاشته بودم عزيزم
يه بوس هم من بهت هديه ميكنم ، هديه به اون لبخند نازت كه من عاشقشم






عمه
30 تیر 91 11:33
به راه پای خسته ات دیدگانم را می سایم تا انعکاس زلال قدمهایت را جاودانه کنم ، سبز باشی عزیزترین .
عمه
30 تیر 91 11:49
هرکه یادش یاد ماست ، سرور و سالارماست/ یاد او درمان ما وجای او در قلب ماست

ممنون عزیزم


خواهش ميكنم قابلي نداشت عزيزم
آرتین خان خان ایران
30 تیر 91 19:44
سلام عزیزم
ماشالا آوین جون چقدر بزرگ شده و نازه

راستی ال سی دی و خریدهای دیگه مبارک باشه به شادی استفاده کنین
عزیزم هر وقت آپ میکنی خبرم کن


ممنونم مرسي
نارینه
2 مرداد 91 17:36
یادم رفت چی بنویسم ........!! ولی مطلب آخرت قشنگ بود ...
مامان نسترن
3 مرداد 91 0:07
همه جا بوی خدا ست.مامان مهربون سحر یا دم افطار که میشه. اون لحظه که دلت پر میشه از تموم خدا منو پسر کوچولورو هم یادی کن. ممنونم
مامان آروین
5 مرداد 91 22:02
سلام عزیزم خوبی آوین جون خوبه؟؟؟ الهی فداش بشم برا خودش خانمی شده خدا حفظش کنه از طرف من صورت ماهشو ببوس راستی خصوصی داری
مامان ماهان
6 مرداد 91 18:12
سلام خانم خانما به به چه پستی چه نوشتار زیبایی گل گفتی عزیزم هیچی نشدیم واقعا زیبا بود چادر دخملی خیلی قشنگه ،خودش رو نگو که ناز و بلا خیلی ماهی عزیزم بووووووووووووووووس