دلنوشته 36
سلام عزيز دل مامان يه سلام بلند و طولاني
به بلندي اين تاخير نسبتاٌ طولاني
عشق مامان اين چند وقتي كه نبوديم همه رو مهمون داشتيم و اين يعني اوج خوشحالي تو
اول از همه دايي شاهين و زندايي و ماماني مهمونمون بودن كه اونا سوم شهريور دست جمعي رفتن شيراز و چون بابايي كار داشت و نمي تونست بياد در برابر اسرار هاي زياد اونا مقاومت كرديم و پيش بابايي مونديم
تهران هم كه از 7 تا 12 شهريور تعطيل بود براي اجلاس سران غير متعهد و اين تعطيلي هر چند به ما ربطي نداشت ولي باعث شد كا شما از تنهايي در بيايي و عمه شور انگيز و عمو بهروز و عطيه و عسل بيان پيشمون
خيلي بهمون خوش گذشت البته به شما بيشتر
روزها همه اش با عطيه و عسل بازي ميكرديد .... گاه با هم از سر جدا بوديد و گاهي هم كم مونده بود سر همديگر رو بكنيد
اين هم يه جور شيريني دوران كودكيه
شبها از ساعت 12 تا 2 با عمو بهروزت كلي كشتي ميگرفتي و بازي ميكردي و عمو بهروز بنده خدا از دست تو نميتونست بخوابه
عملاٌ هم با وجود عمه جونت حرف ما هم خريدار نداشت ديگه نه از چشم گفتن خبري بود و نه به حرفمون گوش ميدادي
پنج شنبه هم رفتيم شهر بازي بازم به هر سه تاتون خيلي خوش گذشت
كلاٌ خيلي خوب بود حالا بازم تنها شديم و مامان از شنبه برات گزارش هفتگي رو مينويسي