دلنوشته 15
سلام عزيز مامان
سلام به همه دوستا ي خوبمون كه در نبود ما با نظرات مهربونشون ما را دل گرم ميكنن
البته نه اينكه نبوديم ........ بوديم ولي حس نوشتن نبود
البته يه چند روزي هم رفته بوديم تهران
واااااااااااااااي گفتم تهران......... نميدوني وقتي ميريم تهران ديگه دلم نمي خواد برگرديم اينجا
جمعه پيش يه كاري براي بابايي پيش اومد كه بايد ميرفتيم تهران ......... ما هم كه از خدا خواسته سريع ساك سفر را بستيم و راه افتاديم
رفتيم خونه بابا ايرج..... شما طبق معمول تا چشم مباركتون به بابا ايرج افتاد ديگه حرف ما رو نخوندي و شروع كردي به شيطنت
واما فرداش ....... شما كه عادت داري تا ساعت 10 حد اقل مي خوابي به عشق عمه جونت ساعت 7 صبح بيدار شدي و به بابا ايرج دستور فرموديد زنگ بزن عمه جوني و عطيه و عسل بيان بالا........... وووووووووووووووواي خداي من تازه ميدوني شب قبلش ساعت چند خوابيده بودي ساعت 2 نيمه شب
امشب يعني يه زلزه 140 ريششششششششششششششتري
( برديا 20 ريشتر .......... عطيه 19 ريشتر.......... آوين 100 ريشتر ........ عسل 1 ريشتر......)
چون بابا ايرج به ميمنت ورود شما همه را شام دعوت كرد
خلاصه برات بگم كه يه سفر يه 2 روزه به يه هفته ختم شد ديگه كم كم داشتيم تصميم ميگرفتيم كه براي عيد هم بمونيم ولي بعد پشيمون شديم اين يه هفته خيلي خوش گذشت البته به شما بازم بيشتر
كلي خونه عمه را زير و رو كردي طفلي عمه بايد يه بار ديگه خونه تكوني كنه وقتي ميخواست خداحافظي بكنه بره خونه اش تو زود تر از اون ها جلوي در آماده رفتن بودي
البته يه دو روزي عمه از دستت راحت بود چون رفتي خونه اون عمه جون به قول خودت رفتيم خونه عمه خوشگله