آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

یاد کودکی بخیر...

1390/6/27 20:01
810 بازدید
اشتراک گذاری

یاد کودکی بخیر...

بچه که بودیم ، دوست داشتیم بزرگ بشیم . دوست داشتیم مامان بشیم ، بابا بشیم. من که همیشه  سنم و بیشتر از واقعی اش می گفتم . کیف می کردم که مثلا بزرگ شده .وقتی 10 سالم بود ازم می پرسیدن چند سالته می گفتم 13 سال . 13 ساله که شدم ازم می پرسیدن چند سالته می گفتم 15 سال …

چه قدر شاد بودیم . خاله بازی میکردیم . یکی مامان می شد ، یکی بابا ... کوچیک ترها بچه مون بودن . به عروسکامون غذا می دادیم . حمامشون می کردیم . کیف می کردیم وقتی الکی تو قابلمه کوچولو غذا درست می کردیم و تو کاسه بشقاب کوچولو غذا می خوردیم  .

معلم بازی می کردیم . کیفش تو این بود که غلط بگیریم و نمره بدیم . مشق خط بزنیم و با خط کش دراز ادای معلم هامون و در بیاریم .

 همه ی  دنیامون بازی بود . گانیه . هفت سنگ ، یقول دوقول،

با یه پتو که زیراندازمون می شد و چند تا عروسک،  خاله بازیمون شکل می گرفت .

با چند تا بچه و یه قسمت خالی تو کوچه  زوو و گانیه  بازی می کردیم .

با  هفت تا دونه سنگ و یه توپ ، هفت سنگ بازی می کردیم . انقدر هیجان داشتیم و بدو بدو می کردیم که لپامون همیشه قرمز بود و وسط بازی هم توی حیاط دهنمون و می گرفتیم تو شیر آب و قلپ قلپ آب می خوردیم بعدشم تازه با گوشه ی آستینمون دهنمون و پاک می کردیم .

پنج تا سنگ کوچولوی خالی برای یه قول دوقول کافی بود ، بخصوص تو روزای بارونی .

عمو زنجیر باف  ، دختره اینجا نشسته گریه می کنه ، گرگم و گله می برم ُ پسرا شیرن مثل شمشیرن ُ دخترا موشن مثل خرگوشن ...…

با دوچرخه انقدر سر و ته کوچه رو گز می کردیم که دیگه جونی برامون نمی موند.

چه قدر با همینا خوش بودیم . توی کوچه بازی میکردیم . بدون نگرانی و ترس . مادر پدرامون هم نگرانمون نبودن . انگار که کوچه محل امن بازی بچه ها بود. همه تو کوچه راحت بودیم . کسی نگران بچه اش نمی شد . فقط غروب که می شد باید می رفتیم خونه. پدرا می گفتن هوا که تاریک شد باید خونه باشید و ما هم می گفتیم چشم و… گرگ و میش هوا توی خونه بودیم . چه کیفی می کردیم . چه قدر بازی می کردیم . چه قدر ورج و وورجه … چه قدر هیچان … چه قدر بدو بدو ، بپر بپر. خلاصه دنیائی داشتیم.

افسوس نمی خورم . خدا رو شکر می کنم که یادآوری کوچکی هام انقدر برام لذت بخشه  . یادش که می افتم کیف می کنم . شاد می شم .

خوبه که یه وقتائی یاد دوران کودکی مون بیفتیم . ناراحتی هاشو کنار بزاریم و شادی هاشو مرور کنیم . مطمئنم از ته قلب شاد می شیم .

و حالا تو اي كودك مرور گر خاطرات كودكيم لذت ببر از بازي شيرين خاله بازيت

اميد مامان به تازگي داري ياد ميگيري كه چطوري با عروسكات بازي كني

چطور براشون مادري كني ، بهشون غذا بدي ، بخوابونيشون و با هاشون مهربوني كني 

 خيلي حس قشنگيه و اين رو وقتي داشتي اين مطلبو مي خوندي و يادي از كودكيت ميكردي مي فهمي، اون موقعي كه ديگه براي خودت خانمي شدي و از دور به بازي خاله بازي نگاه ميكني واي كه از ياد آوري اين لحظه قند تو دلم آب ميشه 

باید که مرا ز خویش راضی بکنی

کل کل که کنم زبان درازی بکنی

من کودکم و عروسکم خیس شده

ای عشق بیا که خاله بازی بکنی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان نسترن
29 شهریور 90 8:36
سلام خانومی. دست گلت دردنکنه. عالی بود. کلی خاطرات کودکیم مرورشدن.
مامان ماهان
29 شهریور 90 23:32
خیلی زیبا نوشتی رفتم به اون دوران و برگشتم
نوشین
30 شهریور 90 4:32
سلام سلام مرسی که به چاقالوها وارد می شوند سر زدی. در ضمن با این پستت منم یاد کودکی هام افتادم (دهه 60 ) هوس کردم منم خاطراتمو بنویسم.
مامان پارسا جون
31 شهریور 90 19:44
خیلی زیبا بود خانومی چه وب قشنگی دارید
محيا كوچولو
2 مهر 90 10:04
خيلي خوب بود
آرتین خان
4 مهر 90 18:56
مبارکه عزیزم وای که از می می گرفتن و دستشویی رفتن برای یادگیری چقدر سخته امیدوارم منم بتونم برای ارتین خان بدون دردسر اینا رو یاد بدم