آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

دلنوشته 1

1390/7/21 17:27
402 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بند وجودم

خوبي

مي دونم اين روزها يه كم از دستم ناراحتي ..... بابت تمام بي حوصلگي هام ازت معذرت خواهي مي كنم

امروز اومدم يه سر به دفتر خاطرات تو و دوستات بزنم تا ببينم چه خبر كه به نظرم اومد خاله نارينه  ( خاطرات من و باباش )براي تو دلي خوشگلش چه كار قشنگي انجام مي ده ....؟ تمام نوشته هاشو شماره بندي كرده تا هر موقع ني ني جون دوست داشت هر كدوم را بخونه دسترسي بهش آسون باشه به نظرم رسيد منم از امروز همين كار رو بكنم ......!

بهت قول ميدم همه روزانه هاتو برات به قلم در بيارم تا خاطره قشنگي بشه از دوران خوب كودكيت كه ديگه هيچ وقت دست نيافتنيه ......

اين روزها دلم خيلي گرفته است نمي دونم چرا شايد به خاطر فصل پائيز و غربته ولي دلم بد جوري هواييه اما تصميم دارم يه تغيير كلي بكنم چون فكر ميكنم داره روي شما هم تاثير ميذاره....!

خوشگل خودم مي دوني تا به امروز من تمام خاطراتت را برات نوشتم چه تا قبل از وب كه همه توي سر رسيد مربوط به سال خودشه و چه الان كه برات اين وبلاگ را درست كردم ولي مي خوام بهت قول بدم از امروز هر روز بيام برات بنويسم كه چقدر شيريني و خواستني هستي

شايد مطالبي كه امروز برات توي اولين دل نوشتم مي نويسم يه كم تكراري باشه ولي من خيلي دوست دارم و از ياد آوريشون لذت مي برم

مي دوني خوشگلم تا به امروز كه شما دو سال و يكماه و هفده روزت هست هم روزاي خوب داشتيم و هم روزاي ...... نمي دونم جاي خالي را با چه كلمه اي پر كنم ولي فكر مي كنم روزاي پر استرس بهتره .

الان كه دارم برات مينويسم مدام ذهنم بر مي گرده به گذشته نه گذشته دور به روزايي كه تو نبودي و من در حسرت نبودت داشتم ديونه مي شدمم!

مي خوام يه بار ديگه با هم مرورش كنيم تا شايد منم يه كم حالم بهتر بشه

يادمه توي دوران نامزدي كه بهترين دوران از آخرين روزاي مجردي محسوب ميشه من و بابايي هر موقع با هم مي رفتيم بيرون من فقط از روزاي با تو بودن حرف ميزدم و خيلي دلم مي خواست زودي مهمون دلم بشي تا يكي از بهترين آرزو هاي تمام عمرم بر آورده بشه آخه من خيلي دلم مي خواست با هات تفاوت سني كمي داشته باشه البته بابايي هم با اين موضوع مخالفت زيادي نداشت اين طوري بود كه مامان بعد از ازدواج هر روز انتظار مي كشيد تا يه خبري از تو بشه ولي نمي شه روزها......ماهها.......سالها گذشت ولي از تو خبري نبود ديگه واقعا از اين همه دكتر و به قول دوست خوبم داروهاي گچي خسته شده بودم دفعه آخري كه رفتم دكتر ، دكتر بهم گفت تنها راه اينكه بتوني ني ني دار بشي فقط ivf ديگه با دارو ، درمان فايده نداره يادم مياد توي مطب ديگه قادر نبودم از جام بلند شم انگار منو با چسب به صندلي چسبونده بودن با نگاه هاي بابايي كه غم توش موج مي زد به هزار زحمت از جام بلند شدم و اومديم بيرون تمام راه هيچ حرفي ما بينمون رد و بدل نشد  نزديك خونه بوديم كه عمه فرشته زنگ زد چون اون مي دونست كه دارم مي ريم دكتر وقتي ديد حال حرف زدن ندارم گفت منتظر بودم از مطب بياي بيرون بهت زنگ بزنم بگم شام درست كردم منتظرتونم بيايد اينجا............واي نمي دوني چه حالي كردم ميدونستم توي اين اوضاع بهترين سنگ صبوره چون با بابايي كه نمي تونم حرف بزنم اون خودش از من نا راحت تره

رفتم خونه عمه .... ولي عمه اصلاٌ ازم نپرسيد رفتي دكتر چي شد ؟انگار خودش وقتي حال و روز ما دونفر رو ديده بود فهميده بود چه خبره ......!

بعد از چند دقيقه كه نشستيم بابا با عمو محمد رفتن پاي كامپيوتر و منم طاقت نياوردم و زدم زير گريه ، عمه هم پا به پاي من گريه مي كرد و تمام ماجرا رو براش تعريف كردم .......عمه بهم گفت غصه نخور من با بابايي صحبت مي كنم و راضيش ميكنم تا آخرين راه بچه دار شدن را هم امتحان كنيد توكل به خدا .

بعد از شام عمه حرف را به ميون كشيد .......بابايي از اول تا آخر حرف عمه ساكت موند و در آخرم گفت : ميخوام يك كلام بگم ختم كلام من از خدا ميخوام و منتظر مي مونم تا خودش هر موقع سلاح دونست بهم يه بچه سالم بده در غير اين صورت بازم راضي ام به رضاي خودش

فرداي همون روز مامان همه داروهاي گچي رو روانه سطل اشغال كرد حتي كارت دكترش و آخرين برگه ويزييت و معرفي نامه به مركز نا باروري صارم رو

از آخرين ويزيت چهار ماه ميگذشت و بازم از تو خبري نبود و مامان همچنان در حسرت تو ،با ديدن هر زن حامله يه كوله بار جديد به غمهام اضافه ميشد حرف مردم هم كه تمومي نداررررررررررره،

شب چله بود و ما هم مهمون خونه دوست مامان ....خونشون  خيلي گرم بود يكي از مهمونا كه دوست خاله شهرزاد بود با فاصله يك هفته با ما ازدواج كرده بود و يه پسر 6 ساله داشت كه من هر موقع چشمم بهش مي افتاد با خودم مي گفتم اگه تو هم بودي الان حتماٌ هم سن و سال اين بودي....خلاصه اينكه شب از خونه خاله شهرزاد كه خيلي گرم بود اومدم بيرون و سرماي بيرون قالب بدنم شد و باعث شد سرماي بدي بخورم كه مامان رو راهي بيمارستان كرد به علت عفونت شديد ريه يك هفته توي بيمارستان بستري شدم

يادمه شب سومي كه بستري بودم توي بيمارستان مصادف شد با شب تاسوعا پشت شيشه ايستاده بودم و داشتم دسته هاي سينه زني رو تماشا مي كردم .......براي سلامتي خودم دعا نمي كردم كه زود تر از اين بيمارستان نجات پيدا كنم داشتم توي دلم ميگفتم  خدا به بابا ايرج سلامتي بده چون اون روزها خيلي قلبش ناراحت بود داشتن به خدا مي گفتم كه يه كاري بكنه تا راضي بشه و بره براي عمل قلب باز،كه چشمم خورد به يه ني ني سقا كه توي بغل مامانش بود خيلي بي خيال گفتم خدايا اگه تونستي بابا رو راضي كني بره عمل يه ني ني هم به من بده تا سال ديگه همين موقع سقاش كنم اگه تو به من ني ني دادي يه سال كمه من 7 سال سقاش ميكنم ......بعدم خودم از اين حرف خودم با خدا خندم گرفت و رفتم روي تخت خوابيدم چون موقع تزريق  دارو هام بود ......خلاصه من از بيمارستان مرخص شدم

  دكتر موقع ترخيص ازم پرسيد كه باردار نيستي گفتم نه ، گفت برات كرتون نوشتم ولي قبل از تزريق حتماٌ يه تست بارداري بده تا مطمئن بشي چون اگه حامله باشي خطر ناكه ........ قبل از اينكه بريم خونه  رفتم  تست دادم و جوابش منفي بود يه درد  ديگه به درد جاي سرم هام و تزريقام اضافه شد

 سه هفته بد بايد مي رفتم با بابايي بيمارستان براي چكاپ و قبلش بايد يه عكس از ريه ام ميگرفتم تا براي دكتم ببرم...وقتي داشتم ميرفتم داخل خانومه ازم پرسيد باردار نيستي ؟   ميخواستم سرش فرياد بزنم نه  نه نه  از سينه مامان عكس گرفت و گفت منتظر باش تا  آماده بشه ....... دوباره بعد از چند دقيقه اومد بيرون و گفت عكس خراب شده و بايد دوباره از سينتون عكس بندازم !

از دكتر كه اومديم خونه ديگه دير وقت بود سرم داشت مي تركيد يه راست رفتم خوابيدم

از اين موضوع دكتر و بيمارستان يه دو هفته اي نگذشته بود كه يه شب عمه شور انگيز زنگ زد يادمه ساعت سه صبح بود به بابايي گفت زود خودت را برسون حال بابا ايرج خوب نيست ...... بابا سريع آماده شد و رفت با عمو حسين برده بودنش سريع  بيمارستان و دكتر گفته بود احتمال سكته داره و بايد  زود  بستري بشه.........

چند روز بعد هم قلب  بابا ايرج را اكو كردن و تشخيص دادن بايد سريع عمل قلب انجام بشه

نمي دوني چه روزاي سختي بود دل توي دلم نبود من عاشق بابا ايرجتم كارمون شده بود هر روز بيمارستان رفتن و دعا كردن روز عمل قراربود ساعت 5 بابا ايرج رو ببرن اتاق عمل ساعت ملاقات ساعت 4 بود رفتيم پيش بابا ايرج به زور جلوي خودمو نگه داشته بودم تا اشكم سرازير نشه تا اونم روحيه اش را از دست نده ديدم ديگه طاقت ندارم و داره اشكم در مياد تند تند گفتن

بابا انشاالله به سلامتي عمل مي كنيد و بر مي گرديد پيش ما ......صورتش رو برگردوند سمت من ديدم داره گريه ميكنه بهم گفت مطمئن باش من هنوز آرزوم بر آورده نشده دلم مي خواد بچه شما رو ببينم......نه ديگه نتونستم جلوي اشكمو بگيرم  بابا ايرج و بغل كردم و غصه اين چن سال رو توي بغلش سير كريه كردم كه عمه فرشته اومد اونم همراهيمون كرد

خداي بزرگ رو صد هزار مرتبه شكر كه بابا ايرج عملش به خوبي تمام شد و به سلامتي بعد از 10 روز اومد خونه

بهمن ماه بود كه بابايي گفت حالا كه نزديك عيده اين ديوار اتاق پذيرائئ كه ترك خورده را رنگ كنيم منم از اين پيشنهادش بدم نيومد ..... بابايي دست به كار شد.... وقتي داشت اتاق رو رنگ مي كرد من همه اش از بوي رنگ فراري بودم مدام سرگيجه داشتم ولي فكرم به سمت تنها چيزي كه نمي رفت اين بود كه شايد تو مهمون دلم شده باشي رنگ اتاق تمام شد و قرار بود فرشاي اتاق ها رو كه داده بوديم بشورن بعد از ظهر بيارن بابايي هم رفته بود خونه بابا ايرج كار داشت منم گفتم تا بابايي بر مي گرده منم اين سنگهاي آكواريوم را بشورمو و تميز كنم همين كه دلا شدم سطل سنگها رو بردارم زير دلم بعد جوري درد گرفت كه همون جا دراز كش شدم وقتي توي اون حالت به سقف خيره شدم با خودم گفتم نكنه توي دلم ني ني دارم .....آخه عادت ماهانه ام هم عقب افتاده بود

بعد دوباره به خودم گفتم نه بابا اين عقب افتادن عادت ماهيانه از عوارض كورتونه خود دكتر هم گوش زد كرده بود......دوباره كرم احتمال بودن تو افتاد توي وجودم بلند شدم رفتم يه بيبي چك قديمي كه داشت ته كمدم خاك مي خورد رو آوردم و رفتم براي انجام تست ......تست رو انجام دادم و از دستشويي اومدم بيرون تا بعداٌ برم ببينم جوابش چي شده .........

اومدم بيرون و مشغول كارام شدم يادم رفت برم جواب تست رو چك كنم

وقتي دوباره رفتم دستشويي چشمم خورد به بيبي چك ديدم دو تا خط  پر رنگ ظاهر شده باور كنم مغزم هنگ كرده بود بدون هيچ عكس العملي اومدم بيرون تا به تلفن كه مدام زنگ مي زد جواب بدم !    

بابايي بود گفت كجا بودي دير تلفن رو جواب دادي نگران شدم ؟

من با كمال خونسردي گفتم دستشويي بودم داشتم بي بي چكم را چك مي كردم

بابايي با خنده گفت خدا به دادمون برسه بازم جوابش منفي بوده و من بايد تا شب آبغوره جمع كنم ......بله؟

نه ......اين دفعه بي بي چك خراب بود و جواب مثبت شد.....همين و گوشي را قطع كردم

بعد از قطع كردن گوشي من ، عمه به بابا  ميگه چيزي شده ؟

بابا ميگه نه بابا تست بي بي چك  شميم مثبت شده!

چند دقيقه بعد ديدم بابا اومد با 6 تا تست هر كدم ارز يه مارك ......بله همه مثبت بود بدون اينكه بخوام حرفي بزنم رفتم لباس پوشيدم بابا گفت كجا ميري .... گفتم بريم آزمايشگاه اينقدر شكه بودم كه نگو بابا گفت الان ساعت 1ظهره و همه آزمايشگاه ها بستن ولي من اصلاٌ گوشام  كر بود

رسيدم پشت در آزمايشگاه نوشته بود صبحها از 8تا12 بعد از ظهر هم از 3تا 6 من بدون توجه به نوشته روي در فقط در مي زدم خانومه در را باز كرد و با عصبانيت گفت ببخشيد شما سواد دارين ؟ گفتم بله گفت ولي من فكر نكنم اگه سواد داشته نوشته روي در رو مي خوندي و در نمي زدي......! با خجالت نگاههش كردم و گفتم ميشه ازم آزمايش بارداري بگيريد يه كم نگاهم كرد و گفت الان وقت ناهاريه .....ولي باشه بيا تو اينطور كه تو در زدي بگم نه دست از سرم بر نمي داري

وقتي آز رو گرفت گفت جوابش ساعت 4 آماده ميشه گفتم ميشه من بشين همين جا ؟ خانومه گفن خونتون دوره گفتم نه ولي پاهام ياراي پايين رفتن از پله رو نداره بازم به ناچار بنده خدا قبول كرد

از ساعت 30/1 تا 3 كه جواب آماده شد منو بابايي توي آزمايشگاه نشستيم و ماماني 65 تا ميس كال از طرف عمه ها داشت

ساعت 3 بود كه خانومه رفت توي آزمايشگاه و جواب رو آورد و گفت مثبته بهتون تبريك ميگم

 وووووووواي خدا جون شكرت پريدم خانمه را بغل كردم بابايي رو بوسيدم دنيا مال خود خودم بود توي اون لحظه.........

اينم شد بهترين كادوي سالگرد ازدواجمون .........چون 10 بهمن ماه سالگرد ازدواج مامان و باباست .....شكرت خدا

بعد به عمه ها گفتم نمي دوني چه حالي داشتم همون جا از آزمايشگاه تا مطب دكتر راهي نبود سريع رفتم دكتر وقتي خبر رو به دكترم دادم خيلي خوشحال شد و بهم گفت : يادت باشه اگه يه روز يكي بهت گفت تا به حال معجزه را به چشم خودت ديدي و دركش كردي حتما بگي آره و بهشون بگي اون اين فرزندم كه كنارم هسست

به خانوم دكتر گفتم ميشه برم سونو مي خوام ديگه كامل مطمئن بشم ؟ قبول كرد گفت زود برو و زودم جواب را بيار من منتظرت مي مونم

يه راست رفتم سو نو گرافي وقتي روي تخت خوابيدم خانم دكتر منو ميشناخت چون هميشه ميرفتم پيش خودش سونو ....هيچي نمي گفت و اين سكوت داشت منو ديونه ميكرد ....بعد از چند دقيقه گفت تاريخ آخرين پري كي بوده  گفتم 19 آذر ماه ......بازم سكوت ......بعد رو كرد به بابايي و گفت بهتون تبريك ميگم ....من گفتم ساك حاملگي تشكيل شده؟ گفت بله  بچه داره مامان باباشم صدا ميكنه .....ني ني شما 9 هفته و 6 روزشه.از سونو گرافي اومديم بيرون و تا خودت مطب داشتيم با بابايي رو ابر ها پرواز مي كرديم رويايي رويايي

رفتيم مطب دكتر بهم گفت به علت تزريق كورتون و دو بار عكسبرداري از ريه ات ممكن قلب بچه تشكيل نشه و يا احتمال اينكه دستاش كوتاه بشه  خيلي زياده  بايد تا هفته 14 صبر كني تا ببينم چي ميشه؟

بابا به خانوم دكتر گفت :خدا خودش داده خودش هم نگه دارش مي مونه ،خانوم دكتر گفت شك نكنه ولي براي اينكه مطمئن بشيم اين چكاپ لازمه

20 فروردين ماه88 بود كه رفتم براي سونو گرافي چهار بعدي و فهميدم كه تو يه ناز دختري و بازم خدا رو شكر كردم كه آرزوي دل باباييت بر آورده شد چون بابايي هميشه آرزوي داشتن يه دخترو داشت

روزها از پس هم ميگذشت و تو روز به روز من  راغرق لذت مادرانه ميكردي دكتر بهم گفته بود تاريخ سزارين 23 شهريور و تاريخ زايمان طبيعي 1 مهرماه .

بازم يادم مياد شب نيمه شعبان بود و من وارد ماه هشتم  شده بودم كه درد بدي داشتم زنگ زدم به دكترم و گفتم خيلي دل درد دارم گفت اول برو سونو بعد هم بيا بيمارستان ببينمت  رفتم سونو كه گفت بچه چرخيده و احتمال زايمان زود رس داري بايد استراحت مطلق بشي دست ماماني درد نكنه اومد خونمون و ازم نگه داري كرد روزاي آخر مرداد ماه بود ديگه چيزي تا روز ديداد باقي نمونده بود ولي ماماني حالم خوب نبود و مدام حالت تهوع داشتم دكترم بهم ميگفت توي ماه آخر حالت تهوع خيلي خطر ناكه  مخصوصا توي شرايط  تو........ آخه طول بند ناف تو خيلي زياد بود ......بهم گفت هر موقع ديدي تكوناي جنين كم شده سريع برو بيمارستان

2 شهريور خيلي حالم بد بو ديگه خواب به چشمام نمي اومد هر چي مي خوردم بالا مي آوردم حركتات كم شده بود مدام عرق سرد ميكردم......ولي هر بار كه چشمم به صورت نگران ماماني و چشماي بي قرار بابايي مي افتاد چيزي نمي گفتم شب رو هر جور بود به صبح رسوندم و صبح به دكترم زنگ زدم گفتم دكتر من دارم از حالت تهوع ميميرم گفت يه دوش بگير بيا بيمارستان بعد از اينكه يه دوش گرفتم با ماماني و بابا و عمه فرشته رفتيم بيمارستان بعد از نوار قلب و آزمايش دكترم گفت كه بايد سريع سزارين بشي يادمه سر اذان مغرب بود موقع افطار كه من آماده شدم برم اتاق عمل ولي تو توي همه اون زماني كه من داشتم آماده ميشدم براي عمل حتي يه تكون نمي خوردي و من داشتم ديونه ميشدم

نمي دوني با چه سرعتي منو براي عمل آماده كردن دكترم مدام ميگفت چون داره شيفت عوض ميشه ما اين همه عجله داريم ساعت 9 شب بود كه من بيهوش شدم وقتي به هوش اومدم اولين چيزي كه از پرستارم پرسيدم اين بود كه دخترم سالمه زنده است گفت آره خدا خيلي دوستت داره دخترت سالمه

بعد از چند دقيقه منو به بخش منتقل كردن ولي خبري از آوردن تو نبود من همه اش به عمه و ماماني مي گفتم چرانمي آرنش من شيرش بدم و اونا هم ميگفتن الان شبه صبح ميارن

ولي صبح هم از تو خبري نيود داشتم ديونه ميشدم به ماماني گفتم جون من بچم زنده است گفت آره ولي آروم باش تا برات بگم چي شده .....بند ناف دو دور پيچيده بود دور گردنش و داشته خفه ميشده به همين خاطر هم گذاشتنش زير دستگاه ......

وقتي پرستار اومد تا بهم مسكن بزنه گفتم ميخوام برم بخش نوزادان و ني نيم رو ببينم گفت نه نميشه و تا 12 ساعت نبايد از تخت بياي پايين گفتم پاي خودم هر چي شد بزار برم

با هزار زحمت خودمو رسوندم بهت دلم پر ميزد براي در آغوش كشيدنت ولي جز گريه كاري ازم بر نمي اومد دكتر نوزادان بخش هم دكتر كودكي پدرت بود و تا بابات رو ديد شناخت گفت اين دختره تو ؟ به منم گفت چرا داري گريه ميكني برو خدا رو شكر كن ........ نگاهش كردم و بهش گفتم دكتر اكه با تمام و جودت 8 سال چشم انتظار كسي باشي و وقتي از راه مي رسه نتوني بغلش كني و بو بكشيش چه حالي داري شما جاي من ............! يه كم نگاهم كرد و گفت حق با توه ولي چاره نداري فكر كن اين ديدار يه 10 روزي به تاخير افتاده

10 روز گذشت من تو رو داشتم ولي نمي تونستم لمست كنم

بي تو از بيمارستان مي اومدم خونه و جاي خاليت منو تا مرز جنون مي كشيد

شبها وقتي از بيمارستان مي اومدم خونه سينه هام پر از شير بود ولي تو نبودي

صداي گريه هات مدام توي گوشم بود ، هراسون براي ساكت كردنت از خواب مي پريدم ولي تختت خالي از تو بود

خلاصه روزهاي سخت گذشت و تو هم اومدي خونه و گرما بخش كلبه يخي ما شده با حرارت وجودت تماه يخ هاي زندگيم را آب كردي

و تا به امروز ياد ندارم شبي با شه كه موقع خوابيدن من و بابات بابت بودن تو از خداوند شكر گذار نباشيم

در ضمن سال بعد روز تاسوعا شما 4 ماهه بودي و سقاي حسيني

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)