آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

دلنوشته 2

1390/7/23 1:27
450 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به خانوم خودمقلب

امروز خيلي مامان رو اذيت كردي .........دلقک

بزار برات از اولش بگمniniweblog.com

امروز جمعه است و طبق معمولا همه  جمعه ها شما نمي دونم چرا ولي در اين روز خاص خيلي بهانه گير مي شي فكر كنم تو هم مثل مامان كه از غروب جمعه فراريه براي دلتنگيش تو هم همين حال را داري

 

niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com

صبح من ساعت 9 از خواب بيدار شدم و اومدم توي اتاقت  يه سر بهت زدم ولي ديدم هنوز لالا كردي ......گفتم ترجيحا تا تو خوابي منم سرو صدا نكنم بزارم بخوابي اومدم پاي كامپيوتر نشستم تا تو بلند بشي هنوز روي صندلي جا به جا نشده بودم كه با جيغ بنفش شما يه متر از جام پريدم ..............سريع خودم رو رسوندم به اتاقت تا گريه نكني و صبح با بد خلقي بيدار نشي

بهت سلام كردم ........روي ماهت را بوسيدم و آوردمت ازتختت بيرون داشتم مي بردمت تا دست و روي ماهت را بشورم كه تو خيلي جدي گفتي مامان دشويي نه من خام مياد(مامان دستشويي نه من خوابم مياد) ......باز هم بنده اطاعت امر فرمودم

تشريف آوردين تو تخت مامان و بابا و يه نيم ساعتي از اين پهلو به اون پهلو شدي و منم كنارت دراز كشيده بودم كه يهو بهم گفتي مامان پس تخ من كو (تخم مرغ صبحا ميل مي فرمائيد )؟

گفتم آماده است تا تو بياي از تخت پائين منم برات ميارمش

بعد از صرف صبحانه دستور فرموديد كه كارتون شرك ببينم ........بازم گفتم چشم

بعد از اتمام كارتون شرك گفتي مامان نانار چي بخولم ؟ (ناهار چي بخورم)

گفتم هر چي دوست داري مامان بگو تا برات درست كنم :!

گفتي : من ماهي مي خوام

ناهار هم طبق خواسته شما   آماده شد ........ بعد از ناهار هم يه استراحت كوچولو كردي كه من از اين بابت خيلي خوشحال شدم چون حداقل يه دو ساعتي رو خواب بودي و كمتر بهونه مي گرفتي بعد از خواب هم گفتي بريم تاب.......!

از من انكار كه عزيز من هوا سرده سرما مي خوري از تواسرار كه نه يا بريم تاب يا بريم خونه عمه.......!

بازم من زير بار نرفتم و يه يك ساعتي با هم بحث مي كرديم .......از من نه از تو هم يا بريم پارك يا خونه عمه .....!

راضيت كردم كه ماماني پارك سرده عمه هم خونشون دوره .......عمه خونه نيست .........ديدم بعد از چند دقيقه گفتي عمه خونه نيست منم خوشحال از اين كه راضي شدي سريع گفتم نه مامان چون ......گفتي پس بريم خونه دايي !!!!!

ووووووووووووووووواي خداي من كار بد تر شد خونه دايي كه خيلي دوره .

بالاخره تو پيروز شدي آماده شدم تا ببرمت پارك كه خدا رو شكر تا رسيدم دم در بابا جونت رو ديدي و يادت رفت چرا اومديم بيرون.

وقتي از بيرون برگشتيم خيلي گرسنه بودي منم سريع برات شامتو آماده كردم و تو هم با ميل تا آخرش خوردي داشتم آمادت ميكردم تا بري توي تختت لا لا كني كه بازززززززززم!!!!!

مامي من مترسم ،من بيام دست تو بخابم.......

منم :!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! فقط نگات كردم

باشه مامان من مترسم..........بهت گفتم باشه نفسم بيا پيش مامان بخواب ولي فقط امشب و باشه........

رفتيم توي تخت مامان و بابا و پيش من خوابيدي ، بابايي كه زود خوابش برد ولي من همين طوري به خاطر اينكه تو هم بخوابي چشمامو بسته بودم كه بازم صدام كردي.......مامان.......گفتم جانم ........من امرو چشوابو نكشيدم(من امروز چشم و ابرو نكشيدم) برم يه نداشي كنم بيا....

اينطوري شد كه الان كه ساعت 1 شبه بنده نشستم و شما داري به قول خودت نداشي ميكشي.

 

 

با همه وجودم عاشقتم

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

zahra
23 مهر 90 12:45
غزیز دلم حتی بهانه گیریهاتم بامزه وقشنگه....خاله جون مامان گلت واذیت نکن... امیدوارم هر مشکلی داری حل شه ما شهریار زندگی میکنیم شما چی؟