آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

دلنوشته 3

1390/7/26 2:00
432 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازنينم

در حال حاضر مي دونم كه حالت خوبي و لي اميدوارم الان هم كه داري اين مطلبت رو مي خوني حالت خوب باشه و لبت خندون

عشق مامان اين روزهاي اينقدر مشغول عشق بازي با تو هستم كه گاهي اوقات زمان از دستم در ميره ، يادم ميره كه بهت قول دادم تا دوراني رو كه به ياد نمياري من برات مو به مو به يادگاري بذارم ولي با همه اين اوصاف سعي خودم رو ميكنم تا چيزي از قلم نيوفته اگه كم و كسري هم داره خودت ببخش .

ديروز يه كم خريد خونه داشتم كه قرار شد بعد از ظهر با بابايي بريم يخريم ، قبل از اينكه بابا بياد خونه تصميم گرفتم تا همه اون چيزهايي رو كه لازم دارم را روي يك كاغذ بنويسم تا موقع خريد چيزي يادم نره!

تا رفتم كاغذ و خودكار آوردم براي يادداشت تو زودي اومدي پيشم و گفتي :

مامان چي ميمنويسي(مي نويسي )؟

گفتم بعد از ظهر بابا مي خواد بياد بريم خريد دارم يادداشت بر ميدارم تا چيزي يادم نره !

اين خوتار ( خودكار ) منه ها......

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! آره عزيزم وقتي يادداشتم تموم شد بهت ميدم ...... با عجله به خاطر اينكه خودكار رو ازم نگيري زود شروع كردم به نوشتم ...... ديدم يه  دفعه يه دست كوچولوي خوشگل مانع نوشتنم شد....... سرم رو بلند كردم تا ببينم چي مي گي.................

مامان تو ديده ننويس من ميدم چي مخوام ( مامان تو ديگه ننويس من بهت ميگم چي مي خوام !

گفتم چشم ماماني بگو تا برات بنوسم

شروع كردي........ دتر نداشي..... ميماد رنگي ......جله (ژله).......انور (انگور)...... پرتلال( پرتقال)......بتني(بستني)

خدا رو شكر بي خيال شدي و رفتي سراغ بازيت منم بعد از تمون شدن نوشتن ليستم رفتم تا شام شما رو درست كنم كه اگه رفتيم بيرون و دير برگشتيم شامت دير نشه

بابا جونت ساعت 4 زنگ زد و گفت تا من ميام آماده بشيد بريم خريد ......  وقتي بابايي اومد اول يه سر رفتم آتليه اي كه عكس تولدت رو انداخته بودميم تا ببينم عكسات آماده سد يا نره داره دو ماه ميگذره از روش ولي آقاهه گفت هنوز آماده نيست منم بهش گفتم حتماٌ شما عكساي عروسي رو همراه با دانشگاه رفتن بچه هاشون بهشون تحويل ميدي ...خنديد و بهمون قول داد هر چه زود تر آمادشون بكنه ، تا رفتيم توي ماشين تو خوابت برد منم هر كاري كردم تا نخوابي بي فايده بود خلاصه خريد هامو انجام دادم و همه دستورات شما را هم خريدم جزء مداد رنگي و دفتر، چون داشتي تا رسيديم خونه شما هم بيدار شدي......

 چشمت كه خورد به خريد ها يه نگاه هم به من كردي ........با بدخلقي اينكه خوابت هم كامل نشده بود ازم پرسيدي :

ماما جله...... بابايي رفت برات ژله آورد ........مامان انور.......بابايي بازم بهت اطمينان داد كه برات انگور هم خريديم ولي بايد مامان برات بشوره و بعد بخوري....... و اما .......مامان دتر ، ميماد رنگي بده ميخوام نداشي كنم .......بابايي رفت و دفتر و مداد رنگي ها تو آورد برات .....ولي تو زود گفتي اينا نه اينا خبابن(خراب هستن ) من نو ميخوام اينا پالن(پاره ).......

گفتم يادم رفت مامي صبح ميرم برات ميخرم ....لج كردي و افتادي به گريه هر چي نازت كردم هر چي بوست كردم بي فايده بود و مرغ يه پا داشت ..... گفتم باشه برو كفشا تو بپوش بريم برات بخرم ........ بابايي داشت كفشا تو پات ميكرد كه تو خيلي جدي بهم گفتي مامان كاغذ كو....... من ساده هم رفتم برات كاغذ آوردم.........

نه كاغذ تو جيب كو......؟

تازه فهميدم ليست خريد رو ميگي...... از تو جيب مانتوم در آوردم و بهت دادم

رو به من و بابايي ..... اينجا ننشتي (ننوشتي ) ميماد رنگي ..... دتر ...... پس كو؟

.......................................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ووووووووووووووووووووووواي خداي من بچه هاي اين دوره با زمان خودم اصلاٌ قابل ملاحظه نيستن .

خدايا بابت تمام داده هات و نداده هات شكرت

 

دوست دارم عزيزم بهت قول ميدم هر آنچه كه دوست داري و در توان ما هست رو برات فراهم كنم  ، ببخش كه بابت خريد مداد رنگي و دفترت سهل انگاري كردم وبه ذهن و روياي كوچولوت توجه نكردم .....معذرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آروین
2 آبان 90 14:41
سلام عزیزم مبارکه ایشالا همیشه در کنار هم شاد و سلامت باشید و سایتون بالا سر آوین جون باشه چند وقته سرم شلوغه و مهمونم دارم برا همین وقت نمیکنم پشت کامپیوتر بشینم ممنون از اینکه به یاد ما هستید و به ما سر میزنید آوین جونم از طرف من بوسش کن