دلنوشته 11
بعد از به غيبت نسبتا طولاني سلام ماماني
10 آذر ماه بابايي براش يه كاري پيش اومد كه مجبور شديم بريم تهران البته قرار بود بعد از عاشورا و تاسوعا بر گرديم ، كه زيادي بهمون خوش گذشت و مونديم
حالا برات تعريف ميكنم كه توي اين 20 روز چه اتفتقاتي افتاد و تو چقدر تغيير كردي :
وقتي به تهران رسيديم يه راست رفتيم خونه باباايرج تقريباٌ ساعت 2 شب بود كه رسيديم و بابا ايرج بيدار بود ولي عمه اينا خواب بودن البته تو رفتي و عمه جوني رو بيدار كردي ولي چون خسته بودي زود خوابيدي دو روز اونجا بوديم
فردا هم عمه فرشته اومد خونه بابا ايرج و كلي باهات بازي ميكرد
عمه جونات هميشه ما رو خجالت ميدن و برات كلي هديه خريده بودن
شنبه شب قرار بود بريم خونه مادر عمو بهروز چون قرار بود گوسفند قربوني كنن اول نمي خواستم برم چون ميدونستم تو خيلي شيطوني ميكني ولي بعد عمه راضي كرد و رفتيم خيلي خوش گذشت تو كلي شيطوني كردي يه عمه جون ميگفتي و دل عمه را ميبردي ، (عمه هم كه عاشق تو ) بعد هر كاري كه دلت ميخواست ميكردي ديگه حرف منم كه نمي خوندي
از اين كه ميديدي گوسفند هاي زبان بسته را قرباني ميكنن خيلي ناراحت ميشدي
امسال عاشورا تاسوعا برات تازگي داشت وقتي دسته هاي سينه زني مي اومدن تو با تعجب نگاه ميكردي
شب ساعت 12 مراسم تموم شد
قرار بود ما بريم خونه ماماني و عمه اينا هم ميرفتن خونه بابا ايرج آخه دست ماماني مشكل پيدا كرده بود و به تشخيص دكتر بايد 15 روز توي كج ميبود و من هم رفتم تا ازش مراقبت كنم
واما ماجراي اين 15 روز
شيطنت هات دددددددددددددديگه حد و مرز نداشتن هر كاري كه دلت ميخواست انجام ميدادي
21 آذر ماه تولد مامان بود
26 آذر ماه هم تولد ماماني كه اميدوارم خداوند بهش تن سالم بده
به ماماني ميگفتي :
ماماني بهت گفتم شيطوني نكن دستت اوخ ميشه ديدي گوش ندادي ......دست تو آقاي دكتر بست تا ديگه كار بد انجام ندي
دائي مامان خيلي مهربونه اومد عيادت ماماني من داشتم شام رو آماده ميكردم دائي هم رفت چائي بريزه رو كردي به زندايي بنده و گفتي :
زندائي پاشو برو چايي بريز دايي بايد بياد بشينه.....زشته پاشو
بنده خدا زندايي من ....... من كه از خجالت مردم چه برسه به اون بنده خدا ...آخه من نمي دونم تو اين حرفها رو از كجا مياري ميگي به قول عمه شور انگيز هر چي بگيم تو بي جواب نمي مونيم
پسر دايي بنده خدام هم يه كاسكو داره كه اسمش عسل بود تو فكر ميكني چون اسم كاسكو عمه فندوقه ديگه هر كي كاسكو داره بايد اسمش رو بزاره فندوق ...... خانومش هي صداش ميكرد عسل ...... عسل ..... تو هم هي ميگفتي : عدل نه صندوق
بعد هم كه ديدي فايده نداره و اونا هي صداش ميكنن عسل رفتي به امير حسين گفتي :
ميفهمي من چي ميدم ....عدل آدمه نيني عمه شول انگيزه .... فهميدي اين صندوقه
( ميفهمي من چي ميگم ... عسل ني ني عمه شور انگيزه ... فهميدي اين فندوقه)
مامان بزرگ مامان يه چند وقتي بودكه سر درد داشت وقتي دكتر دستور سيتي اسكن ميده و جواب را ميبينه ميگه يه تومار مغزي پيشرفته است ولي به علت سن زياد عمل جراحي براش يه ريسك بزرگه و فقط بايد براش دعا كنيد. ما هم با بابا صجبت ميكردم با عمه كه بنده خدا خيلي داره زجر ميكشه خدا خودش بهش رحم كنه .......خدا كنه نميره تو هم فقط گوش ميدادي
رفتيم با بابايي عيادت مامان بزرگم و تو تا ديديش بهش گفتي : مامان ملوك هنوز نمردي!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شانس آوردم گوشش خيلي سنگينه و جزء من و بابا كسي توي اتاق نبود
بعد از 15 روز رفتيم خونه بابا ايرج
تو ميديدي عسل خودش ميره دستشويي مياد شلوارش را پاش ميكنه دلت ميخواست تو هم مثل عطيه و عسل خودت بري دستشويي و به كمك عسل خانوم اين كار را به خوبي ياد گرفتي
يلدا مبارك
امسال يلدا مهمان خونه بابا ايرج بوديم و خيلي بهمون خوش گذشت
3 دي ماه تولد بابا ايرج بود اميدوارم 1000 ساله بشه يه تولد كوچولو براش گرفتيم و يه هديه ناقابل
5 دي ماه هم تولد عطيه خانوم بود كه براي اون هم آرزوي خوشبختي ميكنم
......................................................................................................................
پي نوشت: از همه دوستان خوبم ممنونم كه توي اين مدت به يادمون بودن و با نظرات گرمشون ما رو هم دلگرم كردن ،ببخشيد نگرانتون كردم