دلنوشته 12
آوين جون نا هنجار مي شود
ميگي چرا الان برات تعريف ميكنم
اول از همه عشق مامان سلام حالت خوبه
الان كه دارم برات مينويسم كه خوبي و خواب
يه چند شب پيش يكي از شبكه هاي ماهواره داشت فينال مسابقات كشتي كج
را نشون ميداد و مامان و بابايي هم مدام دنبال ميكردن اين برنامه را ...البته اول برنامه با تيتر بزرگ اعلام ميكرد كه ديدن اين فيلم براي كودكان ممنوع ميباشد و از انجام اين حركات در منزل خود داري فرمائيد
ولي من اصلاٌ فكرش را نمي كردم كه بخواد روي تو فسقلي تاثير بزاره و بي توجهي از خودمون بود
تو سرت به بازي خودت بود
ولي مابينش هم ازم ميپرسيدي :
مامان اينا دارن دعوا ميكنن؟
منم بهت ميگفتم نه دارن بازي ميكنن
پس چرا دعوا ميكنن آدم توي بازي دوسته همو نمي زنه
و من همچنان!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و در آخر بهت مي گفتم بزرگا اين طوري بازي ميكنن
دو شب اين مسابقات طول كشيد ولي شب آخر خيلي شير تو شير بود همه هم ديگرو ميزدن و........
5 شنبه خيلي دلم گرفته بود ياد هفته پيش افتادم كه تهران بوديم و با عمه فرشته رفته بوديم بوستان كلي گشته بوديم و كلي هم خريد كرديم تو حال و هواي خودم بودم
به قول عمه سالها انتظار بودنش را كشيديم ولي حالا كه داريمش ازمون دوره و ما نميتونيم بزرگ شدنش را ببينيم
توي همين احوال بودم و تو داشتي با كالسكه خودت بازي ميكردي منم چشمام را بسته بودم و كنار تو دراز كشيده بودم
يه دفعه حس كردم يه سايه روي صورتم سنگيني ميكنه.... سريع چشمام رو باز كردم ديدم
ووووووووووووووواي خداي من داري با كالسكه ات ميزني توي صورتم ..... جا خالي دادم ....چرخ كالسكه ات شكست و شروع كردي به گريه كردن
بهت گفتم اين چه كاري بود كه كردي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتي بازي ما بزرگيم ديگه
ميخواستم بازم دعوات كنم ولي دلم طاقت اشكاتو نداشت ...بغلت كردم .... بوسيدمت و آرومت كردم و چرخ كالسكه ات را هم چسباندم
گفتم برم يه حلوا درست كنم براي خيرات .... سرم گرم كار ميشه شايد حالم جا اومد
مامان چي د ولوست ميكني؟ شام
حلوا درست ميكنم ، مامي ؟ نه عزيزم،
من از بوش بدم مياد ... دولوستش نكن ؟
بماند كه تو از اولش غر زدي و من با چه مشقتي اين حلوا رو درست كردم ولي جاي همگي دوستان خالي خيلي هوب از آب در آمد
گذاشتم خنك شد بعد ريختم توي سيني تزئينش كردم گذاشتم روي اپن آشپزخانه تا بابايي بياد و ببر در مغازه
رفتم دم ظرفشويي و مشغول شستن قابلمه حلوا شدم ...... برگشتم تا بشقاب ميوه تو را هم بشورم كه چشمت روز بد نبينه...............اي دل غافل ................ باور كن توي اون لحظه دلم ميخواست كله ات را ميكندم
ديدم تو سيني رو از روي اپن كشيدي پايين و چون سيني سنگين بوده همه اش را ريختي زمين
ديگه طاقتم طاق شد ، دلمم كه پر بود..... ززززززززززززززززدم زير گريه
فقط بهت گفتم چرا اين كار را كردي
تو هم با كمال پر رويي گفتي : از بوش بدم مياد بريز آشدالي (آشغالي)
تو هم دست پيش گرفتي و تا ديدي من دارم گريه ميكنم زدي زير گريه و سريع رفتي توي اتاق
بابايي هم توي همين گير و داد زنگ زد به گوشيم كه سيني رو بيار دم در تا من ببرم .......
بابايي الو...... الو شميم
من
الو الو چي شده سالميد
من آره بازم.......
بابايي بنده خدا گوشي رو سريع قطع كرد و اومد خونه داشته از پله ها باعجله مي اومده بالا كه ميخوره زمين درست جلوي در همسايمون.....از شدت صدا پسر همسايمون مياد بيرون ميبينه بابايي پخش زمين شده..... بهش ميگه محمد چي شده ميگه نميدونم فقط خانومم از شدت گريه نمي تونه حرف بزنه
خلاصه بابايي اومد خونه .... جالا نگو پسر همسايمون و با مامان و باباش پشت در وايستادن
تا بابايي اومد تو زود پريدي بغلش .....الهي بميرم برات ترسيده بودي..... من زياد جلوي تو گريه نميكنم چون خيلي دل نازكي و روت خيلي تاثير ميزاره
منم مثل اين كولي ها شروع كردم با گريه
ببين اين بچه ات همه حلواي منو ريخته اشغالي .... ميگه از بوش بدم مياد ...... ببين داشت با كالسكه منو ميزد
بابايي بنده خدا هاج و واج منو نگاه ميكرد
ديدم زنگ در ورودي زده شد ...... ووووووووووواي خداي من آبروم رفته بود
بابايي رفت و ازشون معذرت خواهي كرده بود ولي هر سه تاشون مي خنديدن
پسر همسايمون ميگفت محمد من موندم اگه يه اتفاق بد افتاده بود چه طوري از اين پله ها ميرفتي بالا
بعد از اينكه آروم شدم از شير زخمي به خر تبديل شديم توسط بابايي
بابايي :
شميم خدا وكيلي وقتي زنگ زدم فكر كردم براي آوين اتفاقي افتاده وقتي گفتي سلمه گفتم حتماٌ يكي مرده خدايي نكرده.
شميم خدايش تو اينقدر گدا نبودي چرا براي يه سيني حلوا اينقدر ادا در آوردي خوب ريخت كه ريخت فداي سرتون حتماٌ حكمتي توش بوده
دلم ميخواست خفه اش كنم !!!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم نه خير آقا من براي حلوا ناراحت نبودم اگه حلوا داغ بود و ميريخت روي بدن و صورتش من چه خاكي به سرم مي ريختم
خداوندا هزززززززززززززززززززززززززززززاران مرتبه شكرت