دلنوشته 16
هَشتمین روز فروردين
انگار چند روز گذشته
امروز چند شنبه س؟
حتي روزها را هم از ياد ميبرم گاه
گاه بايد مثل بچه ها بشمارم با دست
دستهايم را مشت كنم و بگويم :
شنبه
و بعد يك انگشت را از ميان مشت بيرون بياورم : 1 شنبه
و بعد دو انگشتم را : 2 شنبه
و بعد انگشت وسط را به آن دو انگشت اضافه كنم: 3 شنبه
حالا انگشت چهارم : 4 شنبه
و حالا انگشت شست را اضافه ميكنم : 5 شنبه
دستم را مشت ميكنم و آن دستم را رويش ميگذارم : جمعه ... هي تعطيله!
پس امروز جمعه س كه تعطيل
اينروزها همه شان جمعه هستند
خودشان را پنهان كرده اند تا جمعه خودش را بيندازد جلو!!!
چون غروب اين روزها دلگير است و خفقان را به يادم مي آورد
پس جمعه هستند اين روزها!!!!
عزیز مامان سلام
اومدم تا بهت بگم فکر نکنی که به یادت نیستم گلم نه هستم
این روزها بابایی هر روز میره سرکار و منو شما هم خونه هستیم خبر خواستی نیست
نمیدونم به خاطر فصل بهار یا یه کم دلتنگم که حس نوشتن ندارم
ولی من تو رو دارم عشق تو رو تویی که حتی یک لحظه هم من رو به حال خودم تنها نمیزاری
به قول خودت..........
دوست دارم ........ تبات شم ....... دوربونت برم ....... عزیز مامان