دلنوشته 19
قشنگ ترين اتفاق زندگيم سلام
اين روزها خدا رو شكراينقدر شيطون تر شدي كه ديگه كمتر و يا اصلاٌ وقت نمي كنم بيام و برات و قايع جالب بزرگ شدنت را ثبت كنم و لي حالا برات ميگم توي هفته گذشته چه اتفاق هاي خاصي افتاده
اول از همه دوشنبه 21 فروردين ماه تولد عمه فرشته بودو يا به قول تو عمه خوشگله
شما بهش زنگ زدي اول مامان با عمه صحبت كرد و تولدش را تبريك گفت و بعد گوشي را دادم به شما تا شما هم با عمه صحبت كنيالهي من فدات بشم كه هنوز فاصله ها و دوري راه را درك نمي كني و هنوزم دلتنگي
تا به عمه سلام كردي و عمه قربون صدقه ات داشت ميرفت منم مدام داشتم بهت ياد آوري ميكردم كه به عمه بگي تولدت مبارك ولي تو با بغض به عمه گفتي: با عرض معذرت از عمه ( عمه خييلي بيشوري منو نولدت ندوفتي) بعد هم گوشي را قطع كردي
الهي مامان دورت بگردهكه فكر ميكني عمه تولد گرفته و راه هم نزديكه و ما نرفتيم
ولي عمه بعد از چند دقيقه دوباره بهت زنگ زد و باهات كلي صحبت كردو از دلت در آورد
عمه جونم كه يار مهربونه تقريباٌ يه روز در ميان زنگ ميزنه و با هم كلي حرف ميزنيد هميشه فكر ميكردم شايد چون عمه فرشته كوچيكتره تو ميونت با عمه فرشته بهتر باشه ولي تو عاشق عمه شورانگيزي واقعا دوسش داري خيلي زياد
اين هفته يه جند روزي هوا گرم شده بود و يه فرصتي به ما داد تا تلافي كل زمستان سرد را كه توي خونه گذرونديم را دربياريم يه دو روز بعد از ظهر ها رفتيم پارك و شما هم حسابي بازي كردي البته فقط تاپ بازي كردي چون ماماني از اينكه سوار سرسره بشيو خدايي نكرده بيوفتي خيلي ميترسه به همين خاطر هيچ وقت شما رو سوار سرسره نميكنم مگر خود بابايي باشه و با هم سوار بشيد
ويكي ديگه از اتفاقات مهم اين هفته اينه كه شما دوباره ميري توي اتاق خودت ميخوابي و شبا يه كم بهتر ميخوابي يعني از خواب كمتر بيداري ميشي( شبي 6 دفعه به 2 مرتبه تبديل شده ) حالا ميفهمم وقتي بعد از به دنيا اومدن عسل عمه ميگفت دلم براي يه خواب سير تنگ شده يعني چيييييييييي ؟؟؟؟؟؟؟
امروزم جمعه است بازم يه جمعه دلگير ديگه الان شما ناهارتون را ميل كرديد و داريد برنامه فبتيله را نگاه ميكني و مدام قر ميزني كه مامان چي مينويسي ..... پاشو .... بيا پيش من
بايد برم نازنينم
راستي ديشب برام يه اس ام اس اومد هم به دلم نشست و هم دلم براي كلاغه خيلي سوخت
زمستاني سرد كلاغ غذا نداشت تا جوجه هايش را سير كنه ،گوشت بدن خودشو ميكند و ميداد به جوجه هايش ميخوردند.
زمستان تمام شد
و كلاغ مرد !!!
اما بچه هايش نجات پيدا كردند و گفتند : آخيش خوب شد مرد ،راحت شديم از اين غذاي تكراري!!!
(اين است اوج عشق مادري و واقعيت تلخ روزگار ما )