دلنوشته 26
06/03/91 شنبه :
برات مي نويسم دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي من مي نويسم .. ...من ... مي نويسم دوستت دارم
ميگن لبخند ربطي به مرگ نداره ولي تو بخند تا من برات بميرم
میگن شقایق ها هرگز نمی میرندبس تا مرگ شقایق ها دوستت دارم
می گن خدا ابر رو به گریه در میاره تا گل بخنده پس هر وقت بارون اومد یادت نره بخندی
میدونی چرا بعضی شبها زود صبح می شه؟؟؟؟؟؟ چون خورشید هم دلش برای چشمای تو تنگ ميشه
ميدوني فرق لبخند تو با لبخند من چيه ؟ تو وقتي شادي ميخندي،من وقتي تو شادي ميخندم
... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بعشق
ماه من نماز ایات میخوانم وقتی گرفته ای
07/03/91(يكشنبه):
عشق ماماني از اونجايي كه خيلي براي تخيلاتت نگران بودم امروز خدا كمكم كرد تا يه كم خيالم راحت بشه
امروز يه كارشناسي توي تلويزيون در مورد همين تخيلات دوران كودكي بچه ها صحبت ميكرد و ميگفت هميشه بچه ها توي دوران كودكي تخيلات مخصوص خودشون را دارم
پسرها هميشه دوست دارن نفر اول باشن برنده باشن و پر قدرت ..... هميشه دوست دارن توي بازي هاشون كسي ازشون جلو نزنه و برنده اول اون بازي باشن
دخترها هميشه روحيه لطيف و دلسوزانه دارن در بيشتر مواقع توي بازي به نفع نفر مقابل عقب ميكشن مهربون ترن و هميشه حس مادري و بزرگ شدن توي روحشون هست ..
والبته تاكيد جدي و شديد داشت كه نبايد با تخيلات بچه ها مقابله كرد چون اين حس به مرور زمان از بين ميره
و منم بعد از گوش دادن به گفته هاي اين كارشناس محترم سخت پشيمون شدم چون چند روزيه تا ميخواي خيال پردازي كني بنده سخت باحات مقابله ميكنم ...حالا هم بعد از صحبتهاي اين خانومه سخت افسردگي مزمن گرفتم شرمندم نسنجيده رفتار كردم يه چند باري زدم تو ذوقت خلاصه خيلي نادمم از رفتارم ... ببخش
دلم اينقدر گرفته نميدونم اين دوستاي مهربونم كجان خبري نيست اصلاٌ به نظرم اينجا خيلي سوت و كور شده روزهاي اولي كه اين دفتر خاطرات مجازي راه افتاده بود هر روز همه مي اومديم و پست ميذاشتيم ولي الان!!!!!!!!!!!!!
اميدوارم دوستاي خوبم هر جا هستيد سالم و خوشبخت باشيد (ساعت 3 صبحه برم بخوابم تا فردا)
.................................................................................................................................................
08/03/91 (دوشنبه):
09/03/91(سه شنبه):
امروز ماماني بعد از ظهر تلفن زد و گفت بعد از ظهر ميخواد بره بازار البته بازار كه چه عرض كنم يه خيابونه كه سر و ته اش 100 تا معازه هم نيست ولي حالبيش اينه كه هر مغازه يه چيزي مي فروشه به همين خاطر اين راسته را گذاشتن راسته بازار
خلاصه اينكه بعد از ظهر ماماني اومد دنبالمون و رفتيم قربونت برم كه تو هم عاشق خريدي يه كلاه هاي ميرزا قلي رنگ و وارنگي رو مي پسنديدي كه نگوووووووو يه كم ماماني خريد كرد و اومديم سمت خونه ولي قبل از اومدن به خونه بردمت پارك ديگه تو هم از اين پارك خوشت نمياد چون مدام ميگي مامان بريم يه پارك ديگه..... بميرم برات
10/03/91 (چهار شنبه):
امروز ماماني اصلاٌ حالش خوب نبود و تمام روز را خونه مونديم ماماني هم پيش ما بود
11/03/91 (پنج شنبه ):
ماماني هميشه از اين سردرد هاي بد ميگيره كه ديروز هم دوباره بهش مبتلا شد كه خدا رو شكر امروز يه كم حالش بهتر شد
يه عكس ازت گرفتم كه خيلي به دلم نشسته بود به همين خاطر امروز وقتي يه سر اومدم نت ديدم تو نيني وبلاگ به مناسبت روز پدر يه مسابقه است به نام ((بابايي دوست دارم )) من اون عكست را با يه خط مطلبي كه از دلم رد شده بود رو نوشتم و توي مسابقه شركت كرديم تا ببينيم برنده ميشيم يا نه ؟؟؟؟
امروز اين عكست رو كه توي پست پائيني هست را بردم چاپ كنم تا بشه سوپريز رو زپدر براي بابايي
12/03/91(جمعه):
تعطيلي ها توي راهه و وقتي ماشين ها رو ميبينم كه باربندشون تزئين شده از وسايل سفر توي دلم يه قندي آب ميشه و براي خوش گذشتن سفرشون يه صلوات مي فرستم
ميدوني ديگه كمكم داره يادم ميره آخرين باري كه رفتيم سفر كي بود دلم لك زده براي سفر هم دلم و هم روحيه
وقتي به بابايي ميگم بريم شمال و بعدش يه حساب سرانگشتي ميكنم براي خرج سفر كلاٌ بي خيالش ميشم ..... وقتي ميبينم كه اين خرج سفر كلي از چاله هامو پر ميكنه تصميم ميگيرم شمال رو بيارم خونمون تا خودمون بريم شمال!!!!
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
وقت من ابدی است .
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد ...
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
زمان حال فراموش شان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم ...
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
اما می توان محبوب دیگران شد .
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
و یاد بگیرن که من اینجا هستم .
همیشه...