آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

دلنوشته 28

1391/4/4 11:14
487 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان سلام

بالا خره راهی تهران شدیم خدا میدونه چقدر خوشحال بودیم

اول رفتیم خونه مامانی تا من برات یه کم لباس تابستانی بخرم ، وای که نمیدونی چقدراین تهران شلوغ و دود گرفته برات تازگی داشت بردمت بارک و تو از دیدن این همه بچه توی بارک تعجب کرده بودی.

 

جمعه 26/03/91

صبح از خواب بلند شدیم و بعد از یه دوش آب گرم حسابی آماده شدیم و رفتیم خونه بابا لیرج نمیدونی وقتی مامان ناهید و بابا ایرج رو دیدی چقدر خوشحال شدی ولی عطیه و عسل خونه مامان بزرگشون بودن وتو مدام دنبالشون می گشتی بعداز ظهر هم عمه فرشته اومد و شام با اومدن عمه ها همه دور هم خورده شد ...... دلم لک زده بود برای یه دور هم بودن اونم به این طریق( یعنی یه غیبت در حد تیم ملی )

 

شنبه 27/03/91

بهترین بابای دنیا تولدت مبارک

 

امروز تولد آقای همسره ، بابا جون شما ......

با اومدنمون به تهران تمام برنامه های برنامه ریزی شده برای شوهر جان به هم ریخت ولی بازم از اینکه تهرانیم خوشحالم

امروز رفتیم دایی شاهین رو دیدیم خیلی ذوق کردی بعد از ظهر هم عمو بهروز برای بابا زحمت کشید وکیک خرید و عطیه و عسل هم کادو .... و این شد یه تولد کوچولو

 

( عمو بهروز مهربون دستت درد نکنه )

 

 

یکشنبه 28/03/91

الان که دارم برات مینویسم تهران هستیم و تو از خوشحالی روی ابر ها سیر میکنی دیگه کم مونده عمه شور انگیز بگه باتو رو زمین نزار بزار روی سر من و تو از این همه محبت سوء استفاده میکنی در حد تیم ملی

اینقدر خوابت ماه شده که نگو :

صبحا تا ساعت 9 خوابی

ظهر ها 3-2 ..... و شبها هم ساعت 12 آخر انرژی ممکنه است و تو به راحتی بیهوش میشی و این بیهوشی چیزی نیست جزء اینکه تمام روز رو با عطیه و  عسل بازی  میکنی و شب هم فبل از خواب کلی با بابا ایرج بازی میکنی و بعد به راحتی خوابت میبره

امشب شب تولد حضرت محمد و قراره بعد از ظهر بریم طالقان

بابا ایرج و بابا محمد رفتن بیرون منم لباسامون رو جمع کردم و منتظرم تا بیان و راه بیفتیم

 

دوشنبه 29/03/91 تا یکشنبه 04/04/91

 

تمام این مدت رو طالقان بودیم هر چقدر از آب و هوا و اینکه چقدر خوش گذشته بگم کم گفتم  از صبح که چشم باز میکردید تو حیاط بودید و داشتین تاب بازی میکردید تا سر ناهار دوباره بعد از ظهر هم به همین منوال

از اینکه اینهمه شادی و هیچ دغدغه ای نداری خیلی شادم

کلی عکس خوشمل ازت گرفتم که الان امکاناتش نیست بعدن برات میزارم

الانم اومدم خونه عمه شورانگیز و برات  دارم مینویسم  این روزها یه کم مشکل برای عمو حسین به وجود اومده که امیدوارم زود تر حل بشه

تا بست بعدی بای بای

بی نوشت :

 

تمام اتفاقات این چند وقت رو برات مینویسم روی کاغذ تا چیزی از زیبایی بزرگ شدنت از قلم نیوفته

دوستان عزیزم ببخشید این مطلب یه کم زیاد شد دلم برای همتون تنگ شده روی ماه همتون رو میبوسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

آبتین گل پسر مامان
7 تیر 91 11:51
سلام نمیدونید چقدر از شادی شما شادم ! شاد زی!
ملی مامان میکاییل
7 تیر 91 21:20
خوشحالم که خوشحالین
مامان ماهان
11 تیر 91 16:30
سلام خانم خانما اومدی شهر ما میگفتی یه قرار وبلاگی با هم میزاشتیم الهی بهت خوش بگذره گلمممممممممممممم به به چه عمه مهربونی تولد آقای پدر هم مبارکههههههههههههههه
نارینه
13 تیر 91 1:00
خوش اومدی به شهر دود و ترافیکمون !!!
نسترن(یک عاشقانه آرام)
14 تیر 91 22:38
ا؟شمام میرید طالقان؟آره قبلا بهم گفته بودین... خیلی اونجارو دوست دارم
آرتین خان خان ایران
17 تیر 91 18:16
همیشه به گردش و شادی و البته خرید امیدوارم خوش گذشته باشه ما هم آپیم عزیزم