برديا جون و آوين خانم
زيباي ماماني سلام ببخشيد كه چند روز وقت نكردم بيام و خاطرات زيباي با تو بودن را برايت بنويسم آخه برديا و عمو حسين و زن عمو افسانه چند روزي مهمون ما بودن پنجشنبه من شما رو بردم پارك جلوي خونمون تا يه كم بازي كني و از بي حوصلگي در بياي كه زن عمو زنگ زد و گفت كه ما تو راهيم و دارن ميان پيش ما
من و شما هم زود رفتيم خونه تا مامان به كاراش برسه و خونه را يه كم تميز كنه تا براي آمدن مهمونا آماده بشيم اول يه كم لباس داشتم شستم بعد لباساي شسته شده را جمع كردم يه جارو كشيديم و منتظر آمدن مهمونا شديم ولي آقاي پدر هر چي روزنامه خوند سرش را گرم كرد ولي ديد كه نيامدن مدام به ساعت نگاه ميكرد و بعد كه ديد خبري نيست رفت و خوابيد نزديكاي ساعت 3 صبح بود كه عمو اينها آمدن و بعد از كمي حال و احوال پرسي رفتيم خوابيديم
و اما صبح شما تازه چشمتان به جمال آقا برديا روشن شد ، برديا خيلي پسر خوب و مظلومي بود كه البته شما از مظلوميتش استفاده كردي تا تونستي اذيتش كردي و لي اون آقا تر از اين حرفها بود و خيلي مراعات كوچيكي تو را ميكرد طفلكي تا ميامد طرف تو عمو سريع بهش گوش زد مي كرد كه برديا آوين خيلي كوچولو و اگه تو رو اذيت كرد تو چيزي نگو و تو كاملاٌ از اين طرفداري سو استفاده مي كردي
عمو صبح تو و برديا رو ميبرد پارك تاب بازي مي برد گردش و تو از اين كه هر روز ميرفتي بيرون كلي خوشحال بودي
اينم عكس دخملم با پسر عموش
اينجا محبتها گل كرده بود و بعد از يه دعواي حسابي با هم مهربون شده بودين
اينجا هم عمو حسين برديا رو دعوا كرد و برديا قهر كرده بود شما رفتي از طرف عمو بوسش كردي و از دلش در آوردي