مادرانه هاي خودم و خودت
سلام دردونه مامان ، زيباي دوست داشتني
مثل خیلیهای دیگر، من هم وقتی بچه نداشتم،در باب مادری و بچهداری سخنرانیهای فصیح و روشنگرانهای داشتم! از آن جملههایی که با «من نمیدونم چرا این مادرها...» شروع میشوند!
یکی از این جملهها این بود که «من نمیدونم چرا این زنها وقتی مادر میشوند، انقدر هپلی میشوند!»
دیده بودم زنهای جوانی را که همیشه خوشتیپاند، کفشهایشان واکس خورده است، شال سر و ساق دستشان ست شده، ابروهایشان تمیز است، شلوارهایشان اطو کشیده، کیفهای کوچکشان هماهنگ با لباس، ناخنهایشان اندازه و مرتب و خلاصه همه چیزشان خوب است.
آن وقت بار دیگر که میدیدمشان، یک مانتوی گل و گشاد پوشیدهاند با شلوار جینی که مدتهاست شسته نشده، یک روسری نخی که گرهاش تا حوالی گوششان چرخیده، ناخنهای از ته گرفته شده و دستهای پوست پوست، ابرویی که ماههاست رنگ آرایشگاه به خودش ندیده و هیبتی شبیه یک چوبلباسی که بیش از حد تحملش به آن کیف و پتو و لباس و ساک و کیسه آویزان کرده باشی. آن وسط عجیبترین چیز یک بچه است که لپهایش گل انداخته، لباسش مرتب است و با چشمهای براقش دارد همه جا را سیاحت میکند!
همیشه فکر میکردم این ناشی از تنبلی و بیسلیقگی آن مادرهاست. فکر میکردم من این طوری نخواهم بود. مگر ماهی یک بار آرایشگاه رفتن چقدر وقت میخواهد یا مثلا مرتب کردن روسری مگر کار سختی است؟ من مثل همه دخترهایی که هنوز بچه ندارند، نمیدانستم کشیدن روسری مامان نمیگذارد همین روسری نخی هم صاف بماند، چه برسد به روسری ابریشم و ساتن که کلا باید بیخیالش شوی.
فکر نمیکردم لازم باشد هرجا که میروی 10 کیلو بار و بندیل و خرت و پرت را بار خودت کنی. عقلم به این نرسیده بود که ناخنهای بلند و شیک قبلی وقتی موجب خراش تن بچه بشوند، به درد سطل آشغال میخورند.
فکر نمیکردم گذاشتن بچه پیش کسی، رفتن آرایشگاه، 150 بار زنگ زدن برای این که از حالش مطمئن شوی و غیر آن قدر سخت است که اغلب بیخیال آرایشگاه میشوی. من این چیزها را نمیدانستم، اما حالا میدانم. حالا که گاهی از دیدن خودم در آینه وحشت میکنم!
گاهی فکر میکنم دارم خیلی خودخواهانه تو را بزرگ میکنم. بعد نگاه میکنم و میبینم همه مادرها همین کار را دارند میکنند، اما هر کدام «خود»شان یک چیز میخواهد.
من با دخترم (که حالا دارد دو سالش میشود) هیچ چیز را «کار» نمیکنم. با او زبان دوم (و حتی زبان اول!) را تمرین نمیکنم. برای یاد دادن رنگها به او وقت نمیگذارم. دنبال بازیهایی برای تقویت هوشش نمیگردم. سعی نمیکنم گفتن جملهها را به او یاد بدهم. اسباببازیهای فکری برایش نمیخرم. موتزارت برایش نمیگذارم.
به جایش میرویم روی تخت و یک ساعت تمام آن قدر قل میخوریم که هر دویمان از خنده نفسمان بند میآید.
میرویم حمام و من آوين را میشورم و آوين عروسک و کاسهها و اردک و عروسك شرك و لیف و من را! مثل خل و چلها ادای حرف زدن با هم را درمیآوریم. او اصوات عجیب و غریب از حلقش درمیآورد و من با جدیت در مورد بحران خاور میانه، آب و هوا، آرشیو مجلاتمان و کتابی که دارم میخوانم، جوابش را میدهم. با او حرف میزنم، نه برای این که روانشناسها گفتهاند با بچه حرف بزنید تا بچه باهوش شود و حرف بزند و ال و بل؛ برای این که از شنیدن صدایش لذت میبرم. برای این که عاشق تلفظ "غ" و "ق" اش هستم! بازی میکنیم، نه برای این که باهوش شود یا چیزی یاد بگیرد؛ برای این که بازی کردن کیف میدهد. بازیها را بر اساس میزان آموزششان انتخاب نمیکنم. بر اساس حجم خندههای آوين انتخاب میکنم. برای همین است که همیشه رتبه اول قل خوردن توی تشک و پتو و بالش است، بی آن که هیچ بار آموزشیای داشته باشد!
من کاری ندارم به این که روانشناسها چی گفتهاند یا متخصصین آیکیو و ایکیو و کیوهای دیگر! من دارم بچه خودم را بزرگ میکنم، نه بچه آنها را. و یک بچه خوشحال معمولی را به بچهای با کلی معلومات، ترجیح میدهم.
دوستت دارم ولي نه از دوست داشتن تو گذشته و به يه عاشقيت رسيده با همه بد غلقي هات و شيطنت هاي خطرناكت كه گاهي به انفجار صداي من و حتي خود مامان ميرسه مي پرستمت و خدا را روزي هزار بار شكر گزارم كه از بين اين همه فرشته ناز نازي توي شيطون بلا را براي من فرستادپس هميشه يادت باشه كه هم تو و هم خداي تو را دوستدارم.