آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

مادرانه هاي خودم و خودت

1390/2/18 15:29
874 بازدید
اشتراک گذاری

 

                                                    

 

 

   سلام دردونه مامان ، زيباي دوست داشتني

مثل خیلی‎های دیگر، من هم وقتی بچه نداشتم،در باب مادری و بچه‎داری سخنرانی‎های فصیح و روشنگرانه‎ای داشتم! از آن جمله‎هایی که با «من نمی‎دونم چرا این مادرها...» شروع می‎شوند!

یکی از این جمله‎ها این بود که «من نمی‎دونم چرا این زن‎ها وقتی مادر می‎شوند، انقدر هپلی می‎شوند!»

دیده بودم زن‎های جوانی را که همیشه خوش‎تیپ‎اند، کفش‎هایشان واکس خورده است، شال سر و ساق دست‎شان ست شده، ابروهایشان تمیز است، شلوارهایشان اطو کشیده، کیف‎های کوچک‎شان هماهنگ با لباس، ناخن‎هایشان اندازه و مرتب و خلاصه همه چیزشان خوب است.

آن وقت بار دیگر که می‎دیدم‎شان، یک مانتوی گل و گشاد پوشیده‎اند با شلوار جینی که مدت‎هاست شسته نشده، یک روسری نخی که گره‎اش تا حوالی گوش‎شان چرخیده، ناخن‎های از ته گرفته شده و دست‎های پوست پوست، ابرویی که ماه‎هاست رنگ آرایشگاه به خودش ندیده و هیبتی شبیه یک چوب‎لباسی که بیش از حد تحملش به آن کیف و پتو و لباس و ساک و کیسه آویزان کرده باشی. آن وسط عجیب‎ترین چیز یک بچه است که لپ‎هایش گل انداخته، لباسش مرتب است و با چشم‎های براقش دارد همه جا را سیاحت می‎کند!

همیشه فکر می‎کردم این ناشی از تنبلی و بی‎سلیقگی آن مادرهاست. فکر می‎کردم من این طوری نخواهم بود. مگر ماهی یک بار آرایشگاه رفتن چقدر وقت می‎خواهد یا مثلا مرتب کردن روسری مگر کار سختی است؟ من مثل همه دخترهایی که هنوز بچه ندارند، نمی‎دانستم کشیدن روسری مامان نمی‎گذارد همین روسری نخی هم صاف بماند، چه برسد به روسری ابریشم و ساتن که کلا باید بی‎خیالش شوی.

فکر نمی‎کردم لازم باشد هرجا که می‎روی 10 کیلو بار و بندیل و خرت و پرت را بار خودت کنی. عقلم به این نرسیده بود که ناخن‎های بلند و شیک قبلی وقتی موجب خراش تن بچه بشوند، به درد سطل آشغال می‎خورند.

 فکر نمی‎کردم گذاشتن بچه پیش کسی، رفتن آرایشگاه، 150 بار زنگ زدن     برای این که از حالش مطمئن شوی و غیر آن قدر سخت است که اغلب بی‎خیال آرایشگاه می‎شوی. من این چیزها را نمی‎دانستم، اما حالا می‎دانم. حالا که گاهی از دیدن خودم در آینه وحشت می‎کنم!

 

گاهی فکر می‎کنم دارم خیلی خودخواهانه تو را بزرگ می‎کنم. بعد نگاه می‎کنم و می‎بینم همه مادرها همین کار را دارند می‎کنند، اما هر کدام «خود»شان یک چیز می‎خواهد.

من با دخترم  (که حالا دارد دو سالش می‎شود) هیچ چیز را «کار» نمی‎کنم. با او زبان دوم (و حتی زبان اول!) را تمرین نمی‎کنم. برای یاد دادن رنگ‎ها به او وقت نمی‎گذارم. دنبال بازی‎هایی برای تقویت هوشش نمی‎گردم. سعی نمی‎کنم گفتن جمله‎ها را به او یاد بدهم. اسباب‎بازی‎های فکری برایش نمی‎خرم. موتزارت برایش نمی‎گذارم.

به جایش می‎رویم روی تخت و یک ساعت تمام آن قدر قل می‎خوریم که هر دویمان از خنده نفس‎مان بند می‎آید.

می‎رویم حمام و من آوين را می‎شورم و آوين عروسک و کاسه‎ها و اردک و عروسك شرك و لیف و من را! مثل خل و چل‎ها ادای حرف زدن با هم را درمی‎آوریم. او اصوات عجیب و غریب از حلقش درمی‎آورد و من با جدیت در مورد بحران خاور میانه، آب و هوا، آرشیو مجلات‎مان و کتابی که دارم می‎خوانم، جوابش را می‎دهم. با او حرف می‎زنم، نه برای این که روان‎شناس‎ها گفته‎اند با بچه حرف بزنید تا بچه باهوش شود و حرف بزند و ال و بل؛ برای این که از شنیدن صدایش لذت می‎برم. برای این که عاشق تلفظ "غ" و "ق" اش هستم! بازی می‎کنیم، نه برای این که باهوش شود یا چیزی یاد بگیرد؛ برای این که بازی کردن کیف می‎دهد. بازی‎ها را بر اساس میزان آموزش‎شان انتخاب نمی‎کنم. بر اساس حجم خنده‎های آوين انتخاب می‎کنم. برای همین است که همیشه رتبه اول قل خوردن توی تشک و پتو و بالش است، بی آن که هیچ بار آموزشی‎ای داشته باشد!

من کاری ندارم به این که روان‎شناس‎ها چی گفته‎اند یا متخصصین آی‎کیو و ای‎کیو و کیو‎های دیگر! من دارم بچه خودم را بزرگ می‎کنم، نه بچه آن‎ها را. و یک بچه خوشحال معمولی را به بچه‎ای با کلی معلومات، ترجیح می‎دهم.

دوستت دارم ولي نه از دوست داشتن تو گذشته و به يه عاشقيت رسيده با همه بد غلقي هات و شيطنت هاي خطرناكت كه گاهي به انفجار صداي من و حتي خود مامان ميرسه مي پرستمت و خدا را روزي هزار بار شكر گزارم كه از بين اين همه فرشته ناز نازي توي شيطون بلا را براي من فرستادپس هميشه يادت باشه  كه هم تو و هم خداي تو را دوستدارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان فرشته
21 اردیبهشت 90 2:02
سلام عزیز دلم
چقدر قشنگ نوشتی
نمی تونی تصور کنی چقدر لذت بردم
همش واقعیت داره
تازه دو بار خوندم مطلبت رو هههههههه
ممنونم از محبت ها و مهربونیات
دوستت دارم
آوین جونو ببوس



مرسي خاله جون چند ماه ديگه شما هم ديگه مثل مامانم نميتوني سرت را بخاروني چه برسه به اينكه بخواي تيپ بزني

مامان فرشته
24 اردیبهشت 90 2:26
ممنونم عزیز دلمممممممم قربونت برم مهربونم بوسسسسسس
مامان حسین
24 اردیبهشت 90 15:40
سلام عزیزم ممنون سرزدی نوشته خیلی قشنگی بود اره دیگه ادم وفتی مادر میشه باید از خیلی از خودخواهیاش بگذره یه واقعیته که باید فبولش کرد.بازهم پیش ما بیا
مامان ماهان
24 اردیبهشت 90 15:47
خیلی خیلی قشنگ نوشتی
مامان فرشته
26 اردیبهشت 90 13:21
سلاممممممم عزیز دلم یه دنیا از لطفتت ممنونم بوسسسسسسس
مامان فرزانه
29 اردیبهشت 90 14:56
سلام گلم بهتر از این نمیشد همه چیز و گفتی زدی تو خال راستی گلم پیش ما هم بیاین
مامان فرشته
31 اردیبهشت 90 1:28
ممنونم عزیزم
آرمین
31 اردیبهشت 90 7:36
خیلی قشنگ بود واقعا درد دل همه مادرها رو نوشته بودی


ممنون مرسي از اينكه به ما سر ميزنيد