دلنوشه 21
02/02/91 (شنبه ) : نرگس عزيزم عشق عمه تولدت مبارك
امروز تولد نرگس جون دختر دايي شهابه كه اميدوارم 120 ساله بشه
امروز يه دلتنگي خواستي دارم و شوك كار شما هم باعث 10 برابر شدن اون شد
امروز صبح جهاد پاكيزگي بود و كل خونه رو تميز كردم ولي قبل از اينكه بخوام جارو بزنم موهاي شما رو با روغن زيتون چرب كردم تا بعد از جارو زدن بريم جمام
از اونجايي كه از جارو برقي خوشت نمياد گفتي مامان من ميرم توي اتاقم نقاشي بكشم .... رفتي توي اتاقت و منم مشغول جارو كشيدن شدم ....بعد از اتمام جارو زدن داشتم زمين را تي ميكشيدم كه ديدم اومدي گفتي مامان بينيم اومده نميتونم نفس بكشم ....منم بهت گفتم برو دستمال كاغذي بيار تا درش بيارم كه زدي زيز گريه كه مامان بينيم درد ميكنه ...... اومدم بغلت كردم ديدم توي بينيت يه چيزيه ....اول فكر كردم استخون بينيت شكسته ازت پرسيدم مادري چيه تو بينيت ؟؟؟؟؟
گردنبدد( گردنبند) وووووووووووووواي خدا جون ..... مامان گردنبند چيه ؟
فقط تنها كاري كه كردم دستمو محكم گذاشتم بالاي بينيت و فشار ميدادم به سمت پايين كه دونه هاي گردنبندت بالا نرن بعد هم با يه موچين درشون آوردم ولي بينيت يه كم زخم شده بود چون خيلي فشار داده بودي
بعد هم يه دل سير از ترسمون دوتايي گريه كرديم
بعد از مراسم آبغوره گيري دليلش اين كارت را ازت پرسيدم
گفتي :پاره كردم ميخواستم دعوام نكني قايمش كردم
بهت گفتم تو از اين گردنبند چند تا داري هم عمه برات خريده هم من و هم زندايي اين وسايل بازيه و ممكنه خراب بشه و يا پاره اشكالي نداره تو تا حالا 4 تا النگو طلا شكستي من دعوات نكردم بعد براي يه گردنبند پلاستيكي دعوات ميكنم !!!!!!!!!
خدا رو خيلي شاكرم چون امروز به من دست و پا چلفتي يه نيرويي داد كه در نبود بابا دست و پام رو گم نكنم چون اگه يه كم ميرفت بالا تر ديگه با موچين در نمي اومد همين الانشم با هزار بدبختي در آوردم .
اينم از شيرين كاري امروزت
03/02/91(يكشنبه): چشمت روز بد نبينه عزيز مامان امروز از صبح يه سردردي داشتم كه نگو نپرس فكر كنم براي اينه كه شبها خوب نميخوابم امروز هم يه روز تكراري بود مثل بقيه روزها فقط يه چيزي توش با بقيه فرق ميكنه اونم عشق من به تو كه روز به روز بيشتر ميشه امروز خيلي هوا خوب بود ولي هر كاري كردم تا بياي ببرمت پارك نيومدي و همه اش ميگفتي سرت درد ميكنه برو بخواب فردا بريم
٠٤/02/91 (دوشنبه): ديروز كلاٌ مرخصي استيلاجي بوديم ......و تمام زحمت شام شما گردن آقاي پدر بود من كه تا بابايي اومد خونه بيهوش شدم چون قرص مسكن هم زياد خورده بودم .... شما هم از فرصت استفاده كرده بودي و غذايي كه مامان برات آماده كرده بود رو نخورده بودي و به هواي خريد بستني بابا رو برده بودي بيرون و با خوردن كباب برگشته بودي خونه ..... بابا ميگه هر چي بهش گفتم مامان نيست بيا بريم فردا با مامان ميايم گفته بودي نه الان بخوريم فردا هم با ماماني ميايم امشب كباب فردا جوجه....... نوش جونت عزيز مامان
امروز تصميم دارم حتماٌ ببرمت پارك تا يه هوايي بخوري يه چند روزي هست كه نرفتيم پارك چند روزي كه تو مريض بودي ديروز هم كه مامان سردرد عجيب و غريب داشت........ امروز اول ماه بود يه كمي آش رشته پختم خوب شده بود و يه كم هم تو خوردي براي شبت هم پلو با ماهيچه پختم چون تو اگه در روز يه وعده پلو نخوري انگار هيچي نخوردي.
...........................................................................................................................................
پي نوشت :
امروز دوستيم با يه دوست خوب محكم تر شد اميدوارم ساليان سال با ملي جونم دوست بمونم و براش همدرد خوبي باشم دوست روزاي غم و شاديش
05/02/91(سه شنبه):امروز بابايي سنگ تموم گذاشت وقتي كارش تموم شد اومد دنبالمون و رفتيم بيرون يه مقدار كار داشتيم انجام داديم و بعد شما رو بردم پارك اولش خوب بود ولي بعد از يك ربع باد خيلي بدي گرفت و مجبور شديم بيايم توي ماشين و با ماشين دور بزنيم بعد هم اومديم خونه ديشب بازم خيلي باحال خوابيدي
امروز عمه شور انگيز و بابا ايرج اينها رفتن طالقان آوين خيلي دلم ميخواست ما هم ميرفتيم ولي متاسفانه به خاطر كار بابايي نميشه
البته عمه شورانگيز امروز كلي تلفني باهام خيلي حرف زد بهم گفت درختهاي سيب همه شكوفه دادن وقتي باهام حرف ميزنه احساس دلتنگي ندارم ، تو هم تا حالا طالقان نرفتي يعني وقتي خيلي كوچولو بودي رفتي حالا فكر ميكني طالقان پاركه همه اش زنگ ميزني به عمه و بابا ايرج كه بيان دنبالت ببرنت طالقان البته من نميزارم زياد به بابا ايرج زنگ بزني چون طفلك دلتنگت ميشه و ناراحتي براي قلبش خوب نيست ... آخر شبي هم كه دست به دامن عمو حسين شده بودي عمو حسين بهت ميگفت عزيزم راه يه ذره دو ذره نيست كه من بيام دنبالت .... نميدونم به همه گفتي بيان دنبالت ببرنت طالقان ولي نيومدن...... حالا چرا فقط با عمه شور انگيز قهر كردي ؟؟؟؟؟؟
خواستم بگويم، كه فاطمه دختر محمد است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه همسر علي است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه مادر حسين است.
ديدم كه فاطمه نيست.
خواستم بگويم، كه فاطمه مادر زينب است.
باز ديدم كه فاطمه نيست.
نه، اينها همه هست و اين همه فاطمه نيست.
حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود ،
خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود ،
ای كه ره بستی میان كوچه ها بر فاطمه ،
گردنت را می شكست آنجا اگر عباس بود .
شهادت حضرت زهرا (س) بر شما دوستان عزيزم تسلیت باد
06/02/91 (چهار شنبه):
هنوز يادت نرفته كه عمه نيومده دنبالت تا ببرتت طالقان از صبح به بابايي ميگي من با عمه قهرم ها عمه خيلي.........( با عرض شرمندگي فراوان ) بي شعوره فكر مي كنه من بچه ام سرمو گول ميماله
دلم امروز خيلي گرفته .... عمه شور انگيز امروز نذري عدس پلو ميپزه نذر عطيه خانومه
بابايي وقتي ديد صبح خيلي بهونه طالقان رفتن رو ميگيره پيشنهاد داد ناهار مون رو برداريم و ببريم پارك ..... ما هم كه از خدا خواسته زودي ناهار و وسايلمون رو جمع كرديم و رفتيم.... تا بعد از ظهر اونجا مونديم بهت خيلي خوش گذشت ديگه بهونه نمي گرفتي ...كلي آب بازي كردي ... كلي گل كندي ..خلاصه حسابي بازي كردي بعد از ظهر هم اومديم خونه
امروز به عمه فرشته هر چي زنگ زدم جواب نداد بعد اس ام اس داد ببخشيد حال حرف زدن ندارم بيا به هم اس ام اس بديم .... منم همين كار رو كردنم كلي به هم اس داديم .....اميدوارم به حق اين روز عزيز خداوند دو تا فرشته نازم مهمون دل عمه و زندايي بكنه تا بفهمن حسرت چه شيطون بلاهايي رو ميخوردن
پي نوشت :
گل مامان عكساي امروز را برات توي ادامه مطلب به يادگاري گذاشتم
07/02/91 (پنج شنبه ): نفس مامان امروز يه اتفاق جالب افتاد صبح وقتي از خواب بيدار شدي و صبحانه ات را خورديخواستي تا دوباره برات سي دي كارتون بزارم ...خودت رفتي و كيف سيدي هات را آوردي ...اول فكر كردم بازم طبق معمول ميخواي شرك نگاه كني .....ولي در كمال !!!!!!!!!!!!!!!!!! ديدم يه كارتون ديگه رو برداشتي و ازم خواستي تا اونو برات بزارم نگاه كني
ولي همهاش خوشحاليم خيال باطل بود..............چون فقط 5 دقيقه نگاه كردي بعدم گفتي
اين فيله خيلي بي مزه است اسبابم ( اعصابمو) خورد كرد برش دار شرك و بزار ........ و بعد تا سر نهار شرك را نگاه كردي
بعد از ظهر هم اول تمامي پنچره خونه را باز كردم و بعد براي جميع رفتگان حلوا پختم .....
بازم تا آخرش از بوي آرد غر غر كردي ..... ولي بايد تحمل ميكردم هم من و هم شما من غرغر شما را و شما هم بوي آرد را چون بابايي خيلي هوس كرده بود
08/02/91(جمعه): امروزم مثل بقيه آخر هفته هاست صبح از خواب بيدار شديم و تو داري برنامه جمعه به جمعه را ميبيني امروز قول سرزمين شادي را از بابايي گرفتي حالا تا بعد از ظهر كه بابايي بياد و ببينيم چي كار ميكنه
قطره قطره اگر چه آب شدیم ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همان که می پنداشت ,به یکی جرعه اش خراب شدیم
رنگ سال گذشته دارد همه ی لحظه های امسالم
۳۶۵ حسرت را همچنان می کشم به دنبالم
قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم
دیده ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم
یک نفر از غبار می آید مژده ی تازه ی تو تکراری ست
یک نفر از غبار آمد و زد زخم های همیشه بر بالم
باز در جمع تازه ی اضداد حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمی دانم از چه می خندم ,هم نمی دانم از چه می نالم
راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشایی است
به غریبی قسم نمی دانم چه بگویم جز اینکه خوشحالم
دوستانی عمیق آمده اند چهره هایی که غرقشان شده ام
میوه های رسیده ای که هنوز من به باغ کمالشان کالم
چندی نیست شعر هایم را جز برای خود نمی خوانم
شاید از بس صدایشان زده ام دوست دارند دوستان لالم کنند
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت، بنشین غمی نیست
حوّا ی من بر من مگیر این خود ستایی را
که بی شک تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد، در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست،
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر، آن را
در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر,اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
ادامه مطلب يادتون نره
خوشگل مامان آماده رفتن به پارك
كنار جوي بشين و گذر عمر ببين
قربونت برم كه ديگه براي خودت خانومي شدي
دختر و بابا جونش
ماماني و دختري
اينم نفس مامان
اين گل ها هم تقديم به روي گل همه دوستان مهربونم