برديا جون و آوين خانم
زيباي ماماني سلام ببخشيد كه چند روز وقت نكردم بيام و خاطرات زيباي با تو بودن را برايت بنويسم آخه برديا و عمو حسين و زن عمو افسانه چند روزي مهمون ما بودن پنجشنبه من شما رو بردم پارك جلوي خونمون تا يه كم بازي كني و از بي حوصلگي در بياي كه زن عمو زنگ زد و گفت كه ما تو راهيم و دارن ميان پيش ما من و شما هم زود رفتيم خونه تا مامان به كاراش برسه و خونه را يه كم تميز كنه تا براي آمدن مهمونا آماده بشيم اول يه كم لباس داشتم شستم بعد لباساي شسته شده را جمع كردم يه جارو كشيديم و منتظر آمدن مهمونا شديم ولي آقاي پدر هر چي روزنامه خوند سرش را گرم كرد ولي ديد كه نيامدن مدام به ساعت نگاه ميكرد و بعد كه ديد خبري نيست ر...
نویسنده :
مامان آوین کوشولو
11:59