آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

سيزده بدر سال 90

خوش گذشت؟؟؟ شنبه1۳ فروردین ۱۳۹۰ سلام خوبین؟ خوشین؟ سیزده به در چه طور بود؟ خوش گذشت؟؟؟ هوا که اذیتتون نکرد؟؟؟ ببینم  ني ني جونا با كمك مامان و بابا سبزه گره زدین یا نه!!!! ما چند روزي تهران پيش عمه جونيام و بابا جون و مادر جونم بوديم بعد چون بابام كار داشت برگشتيم و سيزده بدر و رفتيم شهر بن خوش گدشت هوا كه عالي بود منم كلي آب بازي و توپ بازي با بابام كردم راستي مامانم ميگفت كه امروز روز طبيعته پس روز طبيعتتون هم مبارك.اينم عكساي يادگاري من در روز سيزده بدر. ...
1 ارديبهشت 1390

تنها كارتون مورد علاقه آوين جون

سلام نازنينم ،   دنياي ماماني چند روز پيش با بابايي رفتيم بيرون تا يه دوري بزنيم تا حال و هواي سر رفتمون سر جاش بياد همنين كه داشتيم قدم ميزديم از جلوي يه وديو كلوپ رد شديم ديدم نوشته شرك ۴ رسيد  از اونجايي كه من خيلي كارتون شرك رو دوست دارم رفتم و زودي خريدمش ، فكر نمي كردم تو دوست داشته باشي چون تو اصلاٌ كارتون تلويزيون را هم نگاه نميكني حتي پنگول رو كه همه بچه ها دوست دارند خلاصه خريديم و اومديم خونه ، بابايي گفت حالا كه تلويزيون برنامه نداره بيا فيلم شرك رابزاريم شايد آوين هم ازش  خوشش اومد كه البته اشتباه بزرگي كرديم شما نه تنها خوشت اومدبلكه عاشق كارتون شرك شدي حالا از صبح كه بيداري ميشي تا شب كه ميخو...
22 فروردين 1390

دخمل خوشگلم در سرزمين شادي

سلام نازنينم ، مادر جوني ديروز براي اولين بار با بابايي بردمت سرزمين شادي برام خيلي جالب بود براي اولين بار تنهايي سوار وسايل بازي شدي و كلي از ديدن ني ني هاي هم سن خودت خوشحال شده بودي .البته خوش به حال بابات هم شد چون اونم براي خودش بازي ميكرد ماشين رالي و بولينگ كلي كودك درونش فعال شده بود ...
16 فروردين 1390

سفره هفت سين سال 90

عزيز دلم اينم عكساي سفره هفت سين كه البته ما هزار دفعه چينديم شما هم عين هزار دفعه را به هم ريختي الان هم كه تونستم عكس بگسرم بابايي شما رو برده تو اتاقت و سرتو گرم كرده منم ۲ دقيقه اي عكس گرفتم بعد و خوبش ديگه گردن خودت. نماي دور   اينم نماي نزديك اين لانه پرنده ها را هزار دفعه ريختي بهم تا اومدم دعوات كنم زود ميگفتي مامان جوجو نازه،خوشدله (خوشگله)  ...
1 فروردين 1390

يه خواهش كوچولو توي آخرين دقايق سال 89

سلام ،يه سلام داغ و دوست داشتني به  همه دوستان خوبم سال نو پيشاپيش مبارك اين آخرين پست  توي سال ۸۹ و من يه خواهش كوچولو از همه مهربون ها  دارم ميشه توي دفتر ۳۶۵ روز زندگي سال ۹۰   به عنوان يادگاري يه آرزوي خوشگل برام بگذاريد ،همه تون را دوست دارم چه اونايي كه توي بغل ماماناي گلشونن امسال چه اونايي كه تو دل ماما ناشون قايم شدن  از راه دور مي بوسمتون. دوست شما آوين جون ...
29 اسفند 1389

جشن چهار شنبه سوري

سلام عزيز دردونه مامان نفس مامان ديشب شب چهارشنبه سوري بود و منو شما هم خانه بوديم تا بابايي از سر كار اومد توي خيابان هيچ خبري نبود اصلاٌ انگار امشب شب چهار شنبه سوري نيست هيچ سرو صدايي نمي آمد ،ما هم از اينكه دور از ديار خودمون بوديم كلي ناراحت و خيلي حالمون گرفته بود داشتم براي بابايي چايي درست مي كردم كه تلفن بابايي زنگ زد  ماماني هم گوشاش و تيز كرد تا ببينه كي زنگ زده كه ديد دوست بابايي و مي گه چون شما امسال تنهاييت و كسي هم نيست بيايد پيش ما تا با هم چهارشنبه سوري را جشن بگيريم بابايي وقتي ديد من و شما هم كسليم بدون چون و چرا قبول كرد ما هم كه از خدا خواسته زود آماده شديم و رفتيم دوست بابا با بابا قرار گذاشته بودن كه...
25 اسفند 1389

خريد لباس عيد براي فرشته ناز مامان

عزيز مامان همه وجودم سلام : ديروز بالاخره بابايي وقت كرد تا ما رو ببره اصفهان تا برات  لباساي عيدو بخريم وقتي سوار ماشين بوديم تو مرتب ميگفتي مامان داريم ميريم دد ، پيش نيني ها منم بهت مي گفتم آره ماماني، رفتيم دد شلوغ نكني مامان و بابا رو اذيت نكني مي گفتي چشم ولي چه چشمي تا رسيديم و رفتيم اولين پاساژ تو شروع كردي به شلوغ بازي اول اينكه هر چي خانم چادري ميديدي مي گفتي مامان عمه اي منم بايد دنبالت ميدويدم تا چادر بنده هاي خدا را نكشي بعد هم كه مجبور شدم بغلت كنم تا اذيت نكني چنان جيغي كشيدي كه همه مردم سر جاشون ميخ كوب شدن بگذريم از اين حرفها مامان ديروز برات يه عالمه لباساي خشمل خريدم كسي اعتراض نكرد منم تا تونستم برات پيراهن...
17 اسفند 1389

درد و دلهاي يك فرشته آسموني

                                        امان از دست اين مامان و باباها با اين سليقه هايشان، چرا فکر مي کنند که براي نوزاد دختر حتماً بايد لباس صورتي بخرند؟ آه، من از اين پيراهن صورتي با طرح هاپو اصلاً خوشم نمي آيد. وقتي ميهمان مي آيد و مامانم مي خواهد به زور اين لباس را تن ام کند- چون طفلکي فکر مي کند که اين لباس خيلي به من مي آيد- دست هايم را سفت مي کنم و جيغ مي کشم. مامانم عصباني مي شود و زير لب غر مي زند، اما جلو بقيه الکي مي گويد: پيش پي...
10 اسفند 1389