آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

دلنوشته 9

سلام خوشگل خودم ميدونم بازم يه كم بد قولي كردم بهت قول داده بودم زود به زود بيام و خاطرات خوب با تو بودن را برات به يادگاري بزارم روزها در كنار تو شيرين ميگذره تو روز به روز بزرگتر و خواستني تر ميشي اين روزها كه يه كم غيبت داشتم ماماني مهمون خونمونه و تو از بودنش خيلي خوشحالي بازم مثل هميشه ماماني برات يه عالمه سوغاتي آورده لباس ، شال و كلاه و دستكش اسباب بازي ودمپايي دستش درد نكنه خيلي دوستت داره اين روزها اتفاق خاصي نيافتاده جز اينكه تو خانوم تر شدي  و مهربون تر بعضي روزها ميبرمت سرزمين شادي چون اينجا هوا خيلي سرده اين مكان سرپوشيده بهترين جا براي تفريح و بازي توه وقتي ميرم كارت بازيتو شارژ ميكنم خودت ميگيري دستت ، ميري ...
28 آبان 1390

دلنوشته 8

  سلام عشق مامان سلام همه وجودم سلام شادي آورتمام زندگيم ، معنابخش روزهاي پوچم سلام ميدوني نازدونه چرا اينقدر شارژم ؟ چون خيلي بانمكي چون وادارم ميكني كه بخندم از وقتي تو اومدي ديگه تو خودم خلوت كردن معني نداره چون تو نميزاري....و اما اين روزها اين روزها علاوه بر اينكه باهات بازي ميكنم و تمام وقتم رو صرف تو ميكنم تا كمتر دلتنگي بكني و دلم نمي خواد اين تنهايي و غربت روي تو اثر بزاره يه نيم ساعتي هم در روز باهات اسم ميوه ها ، رنگ ها ، مفهوم شب و روز، اعداد و..... رو كار ميكنم ....اما امروز تصميم گرفتم باهات يه شعر رو تمرين كنم تا كاملاٌ ياد بگيري ولي اينقدر اتفاقات جالب افتاد كه خودم يادم رفت داشتم باهات چي رو تمرين...
12 آبان 1390

دلنوشته 7

سلام عزيز دلم مامان        حال خوشگل خودم چه طوره؟ ميدوني مطلبي رو كه الان در پايين ميخوني جريانش چيه ؟ اين چند وقته بابايي سخت مشغول كاره ......اين زيادي كار هم سخت خسته اش كرده مامان جون صبحها كه زود ميره بيرون و ما خوابيم و شب هم وقتي مياد خونه از خستگي زياد زود خوابش ميبره ....... اين موضوع باعث شده كه ما كمتر همديگر رو ببينيم و با هم حرف بزنيم ....خيلي از اين شرايط ناراحتم ولي خوب فعلاٌ چاره اي نيست ديشب بابايي يه فلش همرا خودش آورده بود تا براي يكي از دوستاش يه سري فيلم بريزم رفتم پاي كامپيوتر گفتم تا تو داري با بابايي بازي ميكني منم اين فيلمه رو بريزم  ...... يه چند دقيقه اي كه گذش...
11 آبان 1390

دلنوشته 6

      دلیل بارش باران   نهایت عشق اوج باور و سر حد احساسی آسمانی است وقتی نسیم عشق دستهای سپید ابر های عاشق را به دست هم می سپارد به یمن این پیوند پاک وجودشان اشک شوق می ریزد چه دلیلی دارد در بهترین لحظات زندگیشان فریاد خصمانه بکشند و یا ضجه کنند این فریاد ها هلهله ی شادی ابر هاست و چه عاشقانه است وصل آسمانی سحاب های آسمان پیوند پاکشان شوق جوشش را در وجود خاکی و خشک زمین زنده میکند و بهترین فریادها را به سکوت جاری در بستر خاک هدیه میکنند جاری می شوند به سوی هدفی ناب تر از ناب هر قطره در آرزوی دریا شدن به عشق رسیدن و دوباره جاری شدن بارش باران تصور زلالی است از زیستن شا...
6 آبان 1390

دلنوشته 5

سلام عزيز مامان بالاخره موفق شدم كه بخوابونمت...... نمي دوني چه كار سختيه آخه ديروز بعد از ظهر بابايي مجبور شد بره تهران و چون يكروزه مي رفت ما باهاش نرفتيم ...... آخه دوري راه خيلي تو رو خسته و كلافه ميكنه .......اين شد كه ديشب من و شما باهم تنها بوديم و يه شب باحال را دو نفري به صبح رسونديم اول كه بابايي داشت مي رفت كلي بهونه گرفتي    كه منم ببر بابا ......ولي من قانع ات كردم كه ما هم مي ريم ولي بزار بابا بره ماشين رو درست كنه من و تو هم لباسامو نو جمع كنيم بربيم،خلاصه مطلب كه اين راضي كردن شما تا     ساعت   2.30 نيمه شب طول كشيد البته ظهر هم نخوابيده بودي ولي چه طوري تا اون موقع شب ب...
4 آبان 1390

دلنوشته4

    سلام خانوم خوشگله خوبي خوب خدا رو شكر كه خوب و سالمي ماماني ميدوني امروز ميخوام برات دوتا مطلب بنويسم كه هيچ كدومش ربطي به اون يكي نداره ولي خوب اشكال نداره ميگم برات حالا به نظرت اول ، اولي رو بگم يا اول ، دومي رو؟؟؟؟؟ آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآم جونم برات بگه كه امروزيه مناسبت خاص داره امروز روز سالگرد عقد مامان و باباست (28/07/1381) من ديشب به فكر امروز بودم ولي مي خواستم بدونم بابايي هم يادش هست يا نه ......... صبح وقتي از خواب بلند شديم طبق معمول بابايي رفته بود سر كار منم رفتم تا صبحانه شما رو آماده كنم شيرت روريختم توي ليوانت داشتم برات پنير مي آوردم تا با نون بخري يه دفعه گفتم بزار به بابايي يه اس ام ا...
28 مهر 1390

دلنوشته 3

سلام نازنينم در حال حاضر مي دونم كه حالت خوبي و لي اميدوارم الان هم كه داري اين مطلبت رو مي خوني حالت خوب باشه و لبت خندون عشق مامان اين روزهاي اينقدر مشغول عشق بازي با تو هستم كه گاهي اوقات زمان از دستم در ميره ، يادم ميره كه بهت قول دادم تا دوراني رو كه به ياد نمياري من برات مو به مو به يادگاري بذارم ولي با همه اين اوصاف سعي خودم رو ميكنم تا چيزي از قلم نيوفته اگه كم و كسري هم داره خودت ببخش . ديروز يه كم خريد خونه داشتم كه قرار شد بعد از ظهر با بابايي بريم يخريم ، قبل از اينكه بابا بياد خونه تصميم گرفتم تا همه اون چيزهايي رو كه لازم دارم را روي يك كاغذ بنويسم تا موقع خريد چيزي يادم نره! تا رفتم كاغذ و خودكار آوردم براي يا...
26 مهر 1390

دلنوشته 2

سلام به خانوم خودم امروز خيلي مامان رو اذيت كردي ......... بزار برات از اولش بگم امروز جمعه است و طبق معمولا همه  جمعه ها شما نمي دونم چرا ولي در اين روز خاص خيلي بهانه گير مي شي فكر كنم تو هم مثل مامان كه از غروب جمعه فراريه براي دلتنگيش تو هم همين حال را داري               صبح من ساعت 9 از خواب بيدار شدم و اومدم توي اتاقت  يه سر بهت زدم ولي ديدم هنوز لالا كردي ......گفتم ترجيحا تا تو خوابي منم سرو صدا نكنم بزارم بخوابي اومدم پاي كامپيوتر نشستم تا تو بلند بشي هنوز روي صندلي جا به جا نشده بودم كه با جيغ بنفش شما يه متر از جام پريدم ..............سريع خودم رو رسوندم به اتاقت تا گري...
23 مهر 1390

دلنوشته 1

سلام بند وجودم خوبي مي دونم اين روزها يه كم از دستم ناراحتي ..... بابت تمام بي حوصلگي هام ازت معذرت خواهي مي كنم امروز اومدم يه سر به دفتر خاطرات تو و دوستات بزنم تا ببينم چه خبر كه به نظرم اومد خاله نارينه  ( خاطرات من و باباش )براي تو دلي خوشگلش چه كار قشنگي انجام مي ده ....؟ تمام نوشته هاشو شماره بندي كرده تا هر موقع ني ني جون دوست داشت هر كدوم را بخونه دسترسي بهش آسون باشه به نظرم رسيد منم از امروز همين كار رو بكنم ......! بهت قول ميدم همه روزانه هاتو برات به قلم در بيارم تا خاطره قشنگي بشه از دوران خوب كودكيت كه ديگه هيچ وقت دست نيافتنيه ...... اين روزها دلم خيلي گرفته است نمي دونم چرا شايد به خاطر فصل پائيز و غربته ولي د...
21 مهر 1390

خدايا ....

     خدايا ...... كودكان گلفروش  را مي بيني ؟! مردان خانه به دوش .... دختركان تن فروش ، مادران سياه پوش....... كاسبان دين فروش ! محرابهاي فرش پوش..... پدران كليه فروش !!!! زبانهاي عشق فروش ..... و در آخر انسانهاي آدم فروش را !!!! آيا همه را مي بيني ؟! مي خواهم يك تكه آسمان كلنگي بخرم ، چونكه ديگر زمينت  بوي زندگي نميدهد ...! گاه گاه دل من ميگيرد ، بيشتر وقت غروب ، آن زماني كه خدا نيز پر از تنهائيست ، و اذان در پيش است ،من وضو خواهم ساخت ، از خدا خواهم خواست ، كه تو تنها نشوي ...... و دلت پر ز خوشيهايت دمادم باشد . ...
20 مهر 1390