آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

بابايي دوست دارم

روزت مبارك بهترين باباي دنيا  فقط خودم و خودت ميدونيم كه براي بزرگ شدنم وآسايشم  چقدر زحمت ميكشي بابت تك تك مهربونيات هزاران بوسه تقديم دستاي مهربونت ميكنم       ...
12 خرداد 1391

دلنوشته 25

  30/02/91 (شنبه )   : ارديبهشت هم داره نفسهاش آخرش را ميكشه ..... كمكم داريم وارد ماه خرداد ميشيم و اين يعني روز شمار تولد بابايي هر روز دارم فكر ميكنم كه براش چي بخرم آخه اين ماه هم روز پدره و هم تولد بابا جون ..... خيلي دلم ميخواست گوشي همراهش را عوض ميكردم ولي متاسفانه وضع مالي........ميخواستم بنويسم خراب ولي ديدم افتضاحه برات مينويسم از شادي و غم اين روزها از داري و نداري بدون هيچ باكي تا شايد بتونم الگوي خوبي باشد برات در آينده دلم ميخواد يه روزي بياد كه وقتي دارم به اين روزها نگاه ميكنم از كمبود هاش خندم بگيره ولي فكر نكني الان ناراحتم .............. نه باور كن  روزي هزار بار خدا رو شكر ميكنم چون اگ...
5 خرداد 1391

دلنوشته 24

23/02/91 (شنبه ) : فرشته كوچولوي من! وقتي مژده داشتنت رو بهم دادن، از شادي فقط گريه كردم وقتي اولين تكانهاي تو رو تو وجودم احساس كردم، شعف همه وجودم رو گرفت وقتي بهم نشونت دادن، چشمهامو بستم و تو دلم از خدا بخاطر سالم بودنت تشكر كردم وقتي براي اولين بار در آغوش گرفتمت و بهت شير دادم، تو دلم فرياد زدم "واي خدا! تو فوق العاده اي" وقتي براي اولين بار بهم لبخند زدي، به آسمونا پرواز كردم آره! من يه مادرم با تمام اين تجربه هاي به ظاهر ساده و تكراري دنيا ولي معجزه ي داشتن تو براي من اصلا ساده و تكراري نبود! حالا خيلي وقته كه در برابر عظمت پروردگارم كرنش مي كنم و از ته دلم ميگم: "شكرت خدا كه نمردم و يه همچين لذتي رو چشيدم!" ...
29 ارديبهشت 1391

یکی از قشنگترین روز های خداوند(روزی که مادر شدم )

شگرفی عشق همه می شناسیمش؛ همو که با شکوه مهرش عشق را معنایی دیگر می بخشد و قلبش وسعت بی انتهای صبر و مهربانی است و شانه های پرصلابتش مأمن مهر و صفا، و چشم های پرفروغش سرچشمه احساس و گذشت است. مادر، مهر کیشی است که با شمع وجودش به محفلمان روشنی می بخشد و با گلخند محبت اش رنگ غم را از چهره مان می زداید و تبسمی از شادمانی بر دل هایمان می نشاند و با دستان پر سخاوتش، چتری سایه گستر ساخته است تا هیچ سختی را حس نکنیم. او به را ستی تندیس همه خوبی هاست. بهار زندگی مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی و با بارانِ عاطفه های صمیمی، اندوه های قلبم را زدودی و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی. در «تابستان&raqu...
22 ارديبهشت 1391

دلنوشته 23

    16/02/91 (شنبه ) :   اگه پسرا نبودن کي مامانا رو دق مي داد؟ اگه پسرا نبودن کی شلوار کردی می پوشید بیاد تو کوچه ؟ اگه پسرا نبودن کی مجنون می شد ؟ اگه پسرا نبودن کي خونه رو مي کرد باغ وحش؟ اگه پسرا نبودن تو دانشگاه استاد کيو ضايع مي کرد؟ اگه پسرا نبودن کی خالی می بست ؟ اگه پسرا نبودن دخترا به چي مي خنديدن؟ اگه پسرا نبودن کی زورگویی می کرد ؟ اگه پسرا نبودن کی کرم می ریخت ؟ اگه پسرا نبودن دخترا کيو سر کار مي ذاشتن؟ اگه پسرا نبودن دخترا کيو تيغ مي زدن؟ اگه پسرا نبودن کي تو کلاس مي رفت گچ مي ياورد؟ اگه پسرا نبودن کي اشغالا رو مي ذاشت جلوي در؟   ...
21 ارديبهشت 1391

عکسهای لو رفته از پارتی جنجالی در شمال تهران

این پارتی بمناسبت جشن تولد یکسالگی دختر یکی از برج سازان تهران برپا شده بود. تصاویری که مشاهده می فرمایید از این مراسم لهو لعب گرفته شده است.   اکثر دختر و پسرهای حاضر در این پارتی در زمان دستگیری در حالت زننده ای در کنار هم خوابیده بودند   . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .   عکس های گرفته شده از اتاق خواب های این پا...
18 ارديبهشت 1391

دلنوشته 22

          09/02/91 (شنبه ) : ديروز بعد از ظهر رفتيم شهر شادي البته بعد از ظهر هم نه ساعت 8:30 شب يه كم بازي كردي و شام هم مهمون آقاي پدر پيتزا خورديم و اومديم خونه شب داشتيم برنامه رقص خرداديان رو ميديديم و شما همچنان محو تماشا ....... يه دفعه مثل برق گرفته ها ...... خدايا كي ميشه من بزرگ بشم خانوم بشم برم براي محمد خرداديان برقصم بابا : اينو ببين همه آرزو دارن دكتر مهندس بشن اين داره از خدا مي خواد رقصنده بشه امروز هم طبق روال همه شنبه ها جهاد پاكيزگي بود ولي با اين تفاوت كه مامان هر اتاق رو كه ميخواست تميز بكنه تو رو هم مي آورد جلوي چشماش مينشوند ناهار پزيديم و حالا منتظريم تا پدر جانت بياد...
15 ارديبهشت 1391

دلنوشه 21

        02/02/91 (شنبه ) : نرگس عزيزم عشق عمه تولدت مبارك امروز تولد نرگس جون دختر دايي شهابه كه اميدوارم 120 ساله بشه امروز يه دلتنگي خواستي دارم و شوك كار شما هم باعث 10 برابر شدن اون شد امروز صبح جهاد پاكيزگي بود       و كل خونه رو تميز كردم ولي قبل از اينكه بخوام جارو بزنم موهاي شما رو با روغن زيتون چرب كردم تا بعد از جارو زدن بريم جمام از اونجايي كه از جارو برقي خوشت نمياد گفتي مامان من ميرم توي اتاقم نقاشي بكشم .... رفتي توي اتاقت و منم مشغول جارو كشيدن شدم ....بعد از اتمام جارو زدن داشتم زمين را تي ميكشيدم كه ديدم اومدي گفتي مامان بينيم اومده نميتونم نفس بكشم ....منم ب...
8 ارديبهشت 1391

دلنوشته 20

٢٦/1/91 (شنبه ) : امروز به اميد اينكه تو هر روز صبح آماده باش ميزني صبح خواب مونديم ... يعني وقتي بيدار شدم ديدم ساعت 11 و شما هنوز خوابيد داشتم كمكم شاخ در مي آوردم  كه شما هم بيدار شدي اين دير بيدار شدن منجر به اين شد كه هول هولي ناهار درست كنم و البته اگر به كسي نگي يه ذره هم غذا به علت عجله ماماني سوخت....... هههههههههههه بابايي اومد و ناهار عجله اي مامان را خورديم . بعد از ظهر هم ميخواستم ببرمت پارك كه دوباره متاسفانه بارون گرفت و هوا يهويي خيلي سرد شد ....پس طبق معمول مونديم خونه به انتظار اومدن بابا بابا جون امشب خيلي دير اومد ..... هنوز چند دقيقه اي از اومدن بابا نگذشته بود كه شما خوابت برد به آرامش بخوابي همه ي آرام...
2 ارديبهشت 1391